#انسانم_آرزوست_پارت_38


تعجب میکنم که چطور برای اولین بار نه بمن غر میزنه و نه حتی نگاهم میکنه!!!باروو چشم اقایی میگه و دنبال یوسفی راه میفته...کنجکاوی بد جوری قلقلکم میده...یواشکی و تک پا تک پا راه میفتم سمت اتاق یوسفی...در بسته است ولی بین پنجره کمی بازه و اگه نزدیکش بشم صدا رو راحت میشنوم...

_کجا بودین؟

_اقا خانوم گفتن...

یوسفی بی مقدمه فریاد میکشه :

_خانوم خیلی بیجا کردن گفتن!!!کجا رفته بودین!؟

سه متر میپرم بالا و اخم هام میره تو هم...

_بردمشون چادر های قبلیه های بیابون نشین رو ببینن!!!!

_با اجازه ی کی؟

سکوت...دوباره یوسفی فریاد میکشه:

_گفتم با اجازه ی کی!؟

بارووی بیچاره رو تصور میکنم که طبق معمول سرش رو انداخته پایین....

_خانم میخواستن جاهای جدید رو ببینن!!!

_باروو من چند بار به تو بگم..این دختره عقل تو کله اش نیست!!!اخرش کار دست خودشو منه خاک بر سر میده!هان!؟چند بار بهت بگم!؟

باز هم سکوت...اخم هام بد جوری تو همه...که اینطور...من عقل تو کله ام نیست هان!؟

_ببین باروو اگه بلایی سر این دختر بیاد...اگه...اخه چرا درک نمیکنی تو!؟من نمیتونم اجازه بدم مهتا چیزیش بشه..اگه اتفاقی براش بیفته...

romangram.com | @romangram_com