#انسانم_آرزوست_پارت_37
مثل همیشه دفترچه یادداشتم رو در میارم و مینویسم...از اول سفر همیشه دنبالم بوده و هر حرفی میشنیدم یادداشت میکردم و مکالمه ها رو بصورت مصاحبه مینوشتم...
_شما که از یه همچین جایی با خبر بودید چرا قبل از اینکه این اتفاقا بیفته نرفتید بیاریدشون کمپ؟
_چند بار اومدیم ولی مردم قبیله اشون با سنگ و اسلحه دورمون کردن...اینجا اعتماد کردن به هم دیگه اسون نیست خانم!
دیگه هیچی نمیگم و بقیه ی طول مسیر رو سکوت میکنم...وقتی میرسیم به کمپ وسط ظهره و وقت ناهار...بر خلاف همیشه بوی خوش خورشت قیمه کل کمپ رو پر کرده...هیجان زده و با ناباوری میدوم سمت اشپزخونه...
انگار جنب و جوش بیشتری توی اشپزخونه جریان داره...میرم بالای سر دیگ و بو میکشم...ذوق زده جیغ کوتاهی میکشم و با شوق میگم:
_قیمه!!!اقا ابراهیم از کجا قیمه بلد بودی؟موادشو از کجا آوردی!؟
_دستور اقا یوسفه!!!گفتن امروز این غذا رو درست کنیم!اسمش چی بود؟
با شادی زاید الوصفی میگم:
_خورش قیمه!!
با خوشحالی از اشپزخونه میدوم بیرون...باروو هم همزمان میرسه بهم و میگه:
_خانم بردمشون داخل کمپ...
_کار خوبی کردی...بیا ببین امروز ناهار چی دا...
_باروو؟
هر دو برمیگردیم سمت یوسفی که با اخم های تو هم باروو رو نگاه میکنه...
_همین الان بیا اتاقم کارت دارم!
romangram.com | @romangram_com