#انسانم_آرزوست_پارت_35


نا خود اگاه یاد تیر اندازی و غارتی که چند روز پیش توی کمپ اتفاق افتاد میفتم و تنم میلرزه از اتفاقی که ممکن بود برام بیفته...هنوز جای گلوله توی کتفم میسوزه...اخ که اگه بابام بفهمه!!!!

_مهتایِ من بخدا دست خودم نیست!!!اخه مگه من غیر از تو کیو دارم؟بعد از مادر خدا بیامرزت فقط تو برام موندی دخترم!!!اون از ماهان که چند ساله مارو ول کرده به امون خدا و رفته...اینم از تو که پاشدی یکاره رفتی اون سره دنیا اونم کجا!مرکز خطر!!!

_ای بابااا!!!پدر من انقدر غصه نخور واسه همیشه که نرفتم که!!!برای جشنواره برمیگردم...بجای غر زدن دعا کن سالم و سلامت برگردم و توی جشنواره اول شم ، که لا اقل این همه زحمت و خطر کردن حروم نشه!

_انشالله دخترم...انشالله!دیگه چی بگم من به تو که این یکدندگیتم به اون خدا بیامرز رفته!!!مراقب خودت باش...زود به زود هم تماس بگیر...از وقتی رفتی این دومین باره زنگ میزنی!!!اولین بارم که فقط گفتی سلامت رسیدی و خداحافظی کردی!

_چشم قربونت برم من...دیگه حرص نخور...به عمه ملیحه هم بگو با امیر بیان چند وقت پیشت بمونن هم تو از تنهایی در بیای هم اونا...

بالاخره خداحافظی میکنم و تلفن رو قطع میکنم...

_خانم؟برگردیم ساختمون اصلی؟

_دکتر هنوز نیومده؟

_نه خانوم دکتر حالا حالا ها نمیاد!

_اخه برگردیم که چی بشه؟جایی هست که من ندیده باشم؟

باروو سکوت میکنه...شاید داره فکر میکنه...

_راستش یه جایی هست ولی...

_ولی چی؟

_میترسم باز اقای یوسفی...

_اه...باز که میگی اقای یوسفی!!!چند بار بگم باروو؟اقای یوسفی هیچکاره ی منه!خوب؟حالا کجا هست اینجا که میگی؟

romangram.com | @romangram_com