#انسانم_آرزوست_پارت_34
باروو بسرعت نگاهش رو ازم میدزده وخجالتزده ادامه میده:
_ بعدش من به دنیا اومدم...قدیمی های کمپ همیشه بهم میگن وقتی من به دنیا اومدم بابا و مامانم از همیشه خوشبخت تر بودن...از همیشه خوشحال تر...ولی خوب این خوشحالیشون زیاد طول نمیکشه...همون موقع ها بوده که جنگ های روستایی و ثبیله ای شروع میشه...خشونت ها...سر بریدن ها....تیر بارون کردن ها....فقط کافی بود در جواب اینکه از چه فرقه و گروهی هستی یا از کدوم قبیله پیروی میکنی چیزی بگی که باب میلشون نباشه!!!اونوقته که بدون هیچ رحمی سر میزدن و خون میریختن...
باروو بغض میکنه...این رو میشه بخوبی از صدای لرزونش حس کرد...اشک توی چشمام جمع میشه...خدایا هر چی بگی از بدبختی های این مردم کم گفتی!!!
_یه روز یکی از قبیله های جنگ طلب حمله میکنن به روستای کوچیکی که خانواده ی من اونجا زندگی میکردن!!!همه ی روستا رو غارت میکنن...همه ی مرد ها رو سر میبرن...همه ی زن ها رو اسیر میکنن و با خودشون میبرن..همه ی بچه ها رو زنده به گور میکنن...و همه ی خونه ها رو با خاک یکسان میکنن!!!وقتی پدر و مادرم از کمپ برمیگردن و با اون صحنه ها مواجه میشن تصمیم میگیرن برگدن به کمپ که همون موقع یکی از شورشی ها که توی خونه پنهان شده بوده حمله میکنه سمت من که کنار در ایستاده بودم...مادرم برای نجات جون من شروع میکنه به در آفتادن با اون مرد و چاقو میخوره...بابام هم که سعی میکرده جون منو مادرم رو نجات بده دستش رو تا مچ از دست میده...در نهایت مرد رو میکشه...صدای بقیه ی افراد قبیله رو که میشنوه منو بغل میکنه و از روستا فرار میکنه...برمیگرده به کمپ...ازونموقع من توی کمپ بزرگ شدم....مادرم رو اصلا یادم نیست!!!فقط همین عکس رو ازش دارم...بابام هم چند سال پیش مریض شد و....
باروو سرش رو میندازه پایین...جلوی خودم رو نمیگیرم و به اشک هام اجازه میدم روی گونه هام سرازیر شن...هق هقم رو توی سینه ام خفه میکنم...بغض گلوم رو فشار میده از شنیدن داستان سوزناک مرد جوانی که سیاهی پوستش گویی نقابی است بر چهره ی حقایق تلخ زندگی اش و سر پوشی به روی سختی هایی که کشیده!!!
***
_الو بابایی؟سلام خوبی؟
_سلام قربونت بره بابا!کجایی تو دختر؟نمیگی دل این پیر مرد اینجا واست هر روز میمیره و زنده میشه؟
سعی میکنم بغضم رو سرکوب کنم...اما همچنان صدام میلرزه:
_فدای دلت بشم من بابای خوشتیپ من...پیر مرد کیه تو که از ماهانم جوون تری....
ماهان برادر بزرگترمه...رشته اش معماریه و ایتالیا درس میخونه...چند ساله ندیدمش....بابا میخنده و میگه:
_پدرسوخته انقدر زبون نریز دلم طاقت نمیاره!اخه تو نباید یه زنگ بمن بزنی بابا؟نگرانت میشم...همش اخبارو پیگیری میکنم...همش جنگ و خون ریزی و اسلحه و اسلحه کشی...بابا این چه کاریه اخه؟برگرد...بسه دیگه...
_بابای من...عزیز من...نگران نباش!من اینجا جام امنه!درضمن بادیگارد شخصی هم دارم...
اینو میگم و رو به باروو ریز میخندم...باروو لبخند میزنه و دوباره ازم رو برمیگردونه...شروع میکنم به قدم زدن:
_نگران هیچی نباش...امنیت کمپ بالاست...
romangram.com | @romangram_com