#انسانم_آرزوست_پارت_33


باروو سری تکون میده و میگه:

_نه خانوم..راز نیست!همه اینجا میدونن!!!

_خوبه...دیروز بخاطر اتفاقاتی که افتاد نتونستی حرفت رو بزنی...حالا من منتظرم....

باروو در سکوت خیره میشه به دور دست ها...تکیه اشو میزنه به درختی و با صدای آرومی میگه:

_حدود 30 سال پیش وقتی این کمپ تازه مستقر شده بود از طرف نیروی حلال احمر ایران تعدادی نیروی پزشکی به اجبار اعزام شدن اینجا...دکتر ها و پرستار های خیلی جوون...بین همه ی اونا یه دختر 19 ساله بوده که برخلاف بقیه نه تنها به زور بلکه به اختیار و اصرار خودش اومده بود...دختر تنهایی که سال 1351 وقتی شش سالش بوده پدر و مادر و کل خانواده اش رو تو زلزله ی فارس از دست میده...بعد از اون توی یتیم خونه بوده تا 18 سالگیش...وقتی 18 سالش میشه و از یتیم خونه آزاد میشه این تصمیم رو میگیره...تصمیم میگیره داوطلبانه برای کمک بیاد آفریقا!

باروو به اینجای داستان که میرسه مکث میکنه...دست میکنه توی جیبش و عکس قدیمی تا خورده ای رو بیرون میکشه....عکس سیاه سفیده...ولی به آسونی میشه خلوص چشمای روشن زن جوون رو تشخیص داد...چشمانی که با توجه به یشمی های زیبای باروو حتما زمانی یشمی های زبانزدی بوده اند!زیر سایه ی درخت روی زمین میشینم...

باروو ادامه میده:

_همون موقع ها بوده که بابام تو یکی از درگیری ها زخمی شده بود و توی بیمارستان همین کمپ بستری بوده...مادرم پرستاریشو میکرده....هر روز با هم حرف میزدن...از زندگی هاشون برای هم میگفتن...هر دوشون بی کس و کار بودن...هر دوشون تنها بودن....بابام وقتی از بیمارستان مرخص میشه توی کمپ مشغول بکار میشه...پرستاری رو از مادرم یاد میگیره تا همینجا کنارش بمونه....

دوباره به عکس چشم میدوزم...این زن واقعا شبیه فرشته هاست...زیبایش زیبایی خدایی بود...زیبایی اصیل!!!زیبایی یک دختر پارس از سرزمین پارس!!!و هر چه بیشتر به عکس چشم میدوزم بیشتر به شباهت عجیب میان چشمان این زن زیبا روی درون عکس کهنه با چشمان پر از ماتم باروو پی میبرم!!!

_کم کم این علاقه منجر به ازدواج میشه...با هم ازدواج میکنن و یه خونه توی تنها روستای امن این منطقه میسازن...یه خونه ی کوچیک ولی با صفا...هر روز توی کمپ کار میکردن و بعد از ظهر ها با هم برمیگشتن خونه...مادرم همه چیز رو به پدرم یاد داد...موسیقی...خوندن و نوشتن...زبون فارسی...بابام کلی از شعر های اصیل فارسی رو بلد بود...از شمس...مولانا...سعدی....حافیــظ !!!

ریز میخندم و تصحیح میکنم:

_حافظ!

باروو میخنده و میگه:

_بله...حافظ!

برای لحظه ی خیلی کوتاهی نگاهم خیره میشه توی نگاه مخملی اش...و غرق میشم توی عمق سرسبز یشمی های پر از ماتم اش و دلم اه میکشد از غم و افسوسی که در این نگاه پژمرده اسیر شده....

romangram.com | @romangram_com