#انسانم_آرزوست_پارت_31
دوباره اخم هام میره تو هم...
_اومدم به مریض های دیروزم سری بزنم!
_کار خوبی نکردید اومدید اینجا خانوم!!اینجا پر از بیماریای مختلفه!
این رو گفت و با اخم رو به باروو گفت:
_پس تو این وسط داری چیکار میکنی!؟هان!؟
با خشم میگم:
_ببین دکتر باروو هیچ تقصیری نداره و در ضمن بادیگارد شخصیه من یا صاحب اختیارم هم نیست!من خودم برای خودم تصمیم میگیرم وبرای اومدن به اینجا هم از کسی اجازه نخواستم!!!من برای انجام کاری به اینجا اومدم که بخاطرش حاضر شدم هر خطری رو به جون بخرم و میخرم!!!پس انقدر سعی و تلاش بیهوده نکنید!هم شما هم جناب یوسفی بزرگ!!!
طعنه ی آخر جمله ام باعث میشه لبخند کمرنگی روی لب های دکتر نقش ببنده و من ازش نهایت فرصت طلبیم رو بکار بگیرم...
_خوب دکتر حال خانوم کوچولوی ما چطوره؟
اخم های دکتر باز هم میره تو همو میگه:
_نمیدونم!!!!ازش چند تا ازمایش گرفتم...تبش هنوز قطع نشده...به شدت گرفتگی عضلات و اسهال و استفراغ خونی داره...حتی حالا با چک کردن برگه های آزمایش به خونریزی داخلی هم مشکوک شدم!
وحشت زده و با ناباوری به دکتر خیره میشم....چیز هایی که میشنوم رو باور نمیکنم!!!خونریزی داخلی!؟برای چی!؟دکتر ادامه میده:
_با چند تا از دکتر های دیگه صحبت کردم...چند نمونه ی کپی شده از ازمایش ها رو فرستادم به بیمارستان کمپ های دیگه....فردا قراره برای انتقال این دو تا بچه به یه بیمارستان مجهز تر بیان....
با وحشت نگاهش میکنم:
_یعنی بنظرتون مشکلش چی میتونه باشه؟نکنه وبا گرفته!؟
romangram.com | @romangram_com