#انسانم_آرزوست_پارت_30


اقا ابراهیم و جاسمین با لبخند به احترامش از جاشون بلند میشن...میدونم کارم شاید بی ادبیه اما غرورم اجازه نمیده برای مردی که بخاطر خودخواهی هاش ازش نفرت دارم بلند شم!بعدشم مگه کیه!؟پادشاه عالم!؟همین که میبینم پریسا هم از جاش بلند نمیشه هم خیالم راحت شد و هم خشم وجودمو فرا گرفت...حس بدی که بهم دست داد صحنه ی شوم برده داری رو مقابل چشم هام تداعی کرد....چرا سفید پوست ها برای ادای احترام بلند نشدن!!؟

با خشم دست هامو مشت میکنم...این همه عزت و احترام برای مردی که چندان به این مردم رسیدگی نمیکنه برای چیه!!؟

اشتهام کور میشه...از جام بلند میشم و با لبخند رو به جاسمین و ابراهیم میگم:

_دست شما هارو باید بوسید...زحمت کشیدید صبحانه واقعا عالی بود!

اقا ابراهیم از جاش بلند میشه و با لب های خندون و چشم هایی که ازش رضایت داد میزنه میگه:

_خانم شما که چیزی نخوردید؟

لبخند میزنم و میگم:

_سیر شدم اقا ابراهیم.درضمن بفرمایین بشینین برای چی بلند میشین؟مگه من کیم؟

اقا ابراهیم خجالتزده سر جاش میشینه در حالی که تو نگاهش تحسین رو میبینم....

***

_باروو...منو ببر پیش دکتر...میخوام اون دو تا بچه رو ببینم...

باروو سری تکون میده و جلو راه میفته...در مسیر بیمارستان کمپ مدام چهره ی معصوم دختر بچه ی نوزاد به دست رو تصور میکنم و نفس تو سینه ام حبس میشه...حال نزار ان دو کودک بدجور نگرانم میکنه...دخترک بی نوا داشت توی تپ میسوخت....افکارم به پاهام قدرت و سرعت بخشیدن و باعث شدن سریع تر پشت سر باروو حرکت کنم...میرسیم به بیمارستانی که بیمارستان نیست و بسرعت داخل میریم...احساس میکنم حال و هوای بیمارستان عوض شده...گویی جنب و جوش بیشتری در فضا حاکم شده...تعدادی پرستار جدید اضافه شدن...با نگاهم میان جمعیت بدنبال دکتر میگردم...پیداش میکنم...بالای سر دختر بچه ی دیروز ایستاده و عینک به چشم پرونده ای رو بررسی میکنه...

میرم سمتش...

_دکتر؟

_خانم زارعی!شما اینجا چیکار میکنین!؟

romangram.com | @romangram_com