#انسانم_آرزوست_پارت_29
صدایی از پایین راهرو میاد که به زبان نا آشنای مردمان اینجا چیزی به بارو میگه...صدا صدای آقا ابراهیمه...
_خانم آقا ابراهیم میگه بفرمایید صبحانه...میز رو توی تراس چیدن!
سری تکون میدم و میرم سمت تراس...نسیم ملایم صبحگاهی رو با ولع به اندرونی ترین قسمت های ریه ی خاک خورده ی این روزهام میکشم و چشمامو برای چند ثانیه ی گذرا میبندم...
_به به...خانم زارعی...صبح عالی متعالی!
نگاه میگیرم از مرد نامرد پس کوچه های ذهنم و روی یکی از صندلی ها کنار پریسا میشینم...
_پس دکتر کو؟
یوسفی میگه:
_دکتر سرش شلوغه!
و با لحن طعنه امیز همیشگیش ادامه میده:
_اخه دیروز دو تا بیمار جدید به لیست بیمار هاش اضافه شده!
اخم میکنم و با حرص چنگالم رو فرو میکنم توی یکی از سوسیس های توی بشقام...
سر بر میگردونم و باروو رو کنار یکی از ستون هایِ چوبیِ پوسیده یِ تراس میبینم...یوسفی دوباره شروع میکنه:
_در ضمن امروز از کمپ خارج نشین خانم زارعی!به نفع خودتونه!
اینو میگه و از جاش بلند میشه...
_دستت درد نکنه آقا ابراهیم...جاسمین املت توام خوشمزده بود.خسته نباشید...
romangram.com | @romangram_com