#انسانم_آرزوست_پارت_28


با اخم نگاهش میکنم و در حالی که سعی میکنم با مشت کردن دستام خشمم رو کنترل کنم میگم:

_ببین جناب یوسفی...نه شما در حدی هستی که بخوای منو اینطوری به باد تمسخر بگیری...نه من ادمی هستم که با مردی مثل شما سر شوخی داشته باشم!!

یوسفی بدون اینکه کوچکترین حرفی بزنه با یه پوزخند میره سمت در و از اتاق خارج میشه...حیرت زده از رفتار عجیبش چشم میدوزم به در نیمه باز و باروو که با اخم به راه پله خیره شده...میرم سمت در...

_باروو؟رفت؟

باروو با همون اخم میگه:

_بله خانوم...

_باشه...خوبه...تو به کارت برس!

دیگه چیزی نمیگه...درو میبندم و دراز میکشم روی تخت...دوربینم رو بر میدارم و نگاهی میندازم به عکس هایی که بغض رو در گلوم زندانی میکنه و قلبم رو تکه تکه....

فصل2-قرنطینه

چشمامو باز میکنم و از جام به سختی بلند میشم...بعد از اینکه مثل دیوانه ها توی حموم با خودم حرف میزنم آماده میشم ومیرم سمت در...طبق معمول باروو اسلحه بدست در حالی که از فرط خستگی ایستاده چرت میزنه رو پشت در میبینم...

_سلام باروو...

از چرت میپره و صاف تو جاش می ایسته.

_سلام خانوم.صبح به خیر!

از این جدا ادا کردن بخیر خنده ام میگیره و با لبخند محبت آمیزی سر تکون میدم و تصحیح میکنم:

_صبح توام بخیر.

romangram.com | @romangram_com