#انسانم_آرزوست_پارت_27
دکتر سری تکون میده و میگه:
_خیلی یکدنده و لجبازی دختر!
نا محسوس لبخندی میزنم و دختر بچه رو میشونم روی برانکارد...دکتر بهش سرم تغذیه وصل میکنه و به تنها پرستار کمپ میگه که لباس های بچه رو عوض کنه...پرستار از مطب بیرونم میکنه...خیلی نگران این دوتا بچه ی معصومم...پشت در مطب باروو منتظرمه...با یه لبخند محبت آمیز...بدون اینکه پاسخی برای لبخندش داشته باشم راه میفتم سمت اتاقم...حالم بدجوری گرفته است وبخاطر فشاری که بعد از بلند کردن بچه ها و تقلای زیاد بهم اومده زخمم بدجوری درد میکنه...در اتاق رو میبندم و میدونم باروو اسلحه به دست پشت در ایستاده....جلوی آیینه ی حمام شال رو از دور سرم باز میکنم...تونیک نخی رو از تنم در میارم و با همون تاپ میرم سمت تخت...هنوز دراز نکشیدم که با خوردن چند تا ضربه ی کوتاه به در اتاقم از جام بلند میشم...
_بله؟
_خانم زارعی؟
صدا صدای مرد منفوره!!!هر چند اونقدر هام منفور نیست ولی این اسمیه که من از اولین برخوردمون توی کمپ روش گذاشتم....
_آقاس یوسفی چند لحظه صبر کنید...
زیاد در بند حجاب نیستم ولی اصلا خوشم نمیاد جلوی یه مرد غریبه اونم چنین مردی با تاپ بگردم!!!سریع میرم داخل حموم و تونیک نخی رو دوباره میپوشم و میرم سمت در...درو باز میکنم...
_سلام...
به جای جواب دادن فقط سری تکون میدم...
_شنیدم فرشته ی نجات دو تا بچه شدی!!!
با خشم به نگاه تمسخر آمیزو نیشخند مسخره اش که باعث میشه دو تا چال کوچیک ری گونه هاش بیفته چشم میدوزم...دستاشو میبره بالا...
_حالا چرا انقدر عصبانی هستید؟من که چیزی نگفتم!
در جوابش چیزی نمیگم...فقط ازش نگاه میگیرم و به کرکره ی همیشه بسته ی اتاقم خیره میشم...
_امروز برامون مواد غذایی تازه رسیده...به آشپزمون دستور پلو خورشت دادم...
romangram.com | @romangram_com