#انسانم_آرزوست_پارت_26


_زود باشین...این بچه ها به معاینه ی فوری احتیاج دارن...این بچه حالش اصلا خوب نیست...

به سرعت عزم رفتن میکنیم...باروو بچه رو از آغوشم میگیره تا بتونم به سرعت خودم رو به ماشین برسونم...همه از در آلونک مخروبه خارج میشن و من آخرین نفرم...

و در آستانه ی خروج چشمم میفته به پیانوی شکسته ای که داشت گوشه ای از این خرابه ی قدیمی خاک میخورد....

***

فریاد میکشم:

_دکتر!!!دکتــــــــر!!!

دکتر با وجود شلوغی همیشگی مطب و کلی بیمار که هنوز بهشون رسیدگی نشده سراسیمه میدوئه بیرون...با نگاهش دنبالم میگرده...انگار همه توی این کمپ فقط نگران من هستن!!!نوزاد سیاه رنگ رو که دستم میبینه از سرعت قدم هاش کاسته میشه...خشم درونمو فرا میگیره!برای من انچنان سراسیمه و برای این طفل معصوم اهسته و پیوسته!؟اخه چرا!؟

_چی شده خانوم زارعی!؟نگرانم کردین با اون فریاد زدناتون!!!

با غضب می غرم:

_دکتر برای من انقدر ارزش قائلید که اونطور هول شدید و بدو اومدید ولی برای این بچه ی بیچاره که داره از دست میره از سرعت قدم هاتون کم کردید؟میتونم بپرسم چرا؟

دکتر که انگار تازه به خودش اومده خجالتزده سرشو میندازه پایین....بچه رو از آغوشم میگیره و سراسیمه برمیگرده سمت مطبش...هنوز دختربچه ی معصومی که گویی هنوز هم به ما اعتماد نداره توی ماشینه...مدت ها نرسیدن آب و مواد غذایی به بدنش اونو انقدر ضعیف کرده که نمیتونه درست راه بره...غم میشینه توی دلم و دختر بچه از توی چشمام میخونتش...بهم لبخند بی رمقی میزنه...هجوم اشک رو به چشم هام حس میکنم...

میرم سمت ماشین و دختر بچه رو به کمک باروو در آغوش میگیرم و میرم سمت مطب...و برای اولین بار در طول عمر کوتاهم دوربین عزیزم رو برای چند ساعت فراموش میکنم....دکتر با دیدنم اخم میکنه و میگه:

_خانوم زارعی مگه من چند بار بهتون نگفتم نیاین اینجا؟اینجا به اندازه ی کافی خطرات مختلف شمارو تحدید میکنه لازم نیست خودتون خطر بیماری رو هم به جون بخرید!!!!

با اخم میگم:

_خطر بیماری همونقدر که شما رو تحدید میکنه منم در همون حد در معرض خطرم!پس مشکلی نیست،چون شما تا حالا بیمار نشدید!!!

romangram.com | @romangram_com