#انسانم_آرزوست_پارت_25
_خانم بهتره از اینجا بریم...امن نیست!
سری تکون میدم و پشت سرش راه میفتم سمت در که صدای فرت فرت غیر معمولی توجه ام رو به سوی پرده ی کهنه و پاره پاره ی کنار پنجره جلب میکنه...پریسا با نگرانی میگه:
_مهتا چیزی شده؟
_هیس...باروو...با اسلحه ات دنبالم بیا...
اروم و تُکِ پا تُکِ پا میرم سمت پنجره ی شکسته...کم کم صدای نفس های وحشت زده و منقطع بلند تر میشه...حالا مطمئن شدم که کسی یا چیزی اونجا پنهان شده....وقتی میرسم به پرده دستای لرزونم رو میبرم سمت پرده و آروم کنارش میزنم...باروو اسلحه اش رو به سمت چیزی که انتظارشو رو میکشیم نشونه میره...ولی وقتی پرده کنار میره با دیدن صحنه ی مقابلمون اشک توی چشم هرسه ما حلقه میزنه...صحنه ای که دل هر بیینده ای رو به درد میاره....
دختر بچه ای که بنظر 4-5ساله میاد نوزاد رو بیشتر در آغوشش میفشاره و از ما رو برمیگردونه...چند تا عکس میگیرم...از زوایای مختلف...بچه از جاش تکون نمیخوره، ولی میتونم به وضوح ببینم که داره مثل بید میلرزه...بغض میکنم و روی
زانو هام خم میشم...
دختر بچه خودشو بیشتر جمع میکنه...دستم رو آروم میذارم روی شونه اش...شونه ی کوچیک و ظریفش زیر انگشتام منقبض میشه...خودش رو کنار میکشه و با عجز شروع میکنه به گفتن چیزی به زبون خودش...لحن التماس آمیزه...طوری که قلبم پاره پاره میشه از تحقیر و عجزی که توی این صدای کودکانه نحفته است....رنگ غم میگیره هر سه نگاه و اشک حلقه میزنه توی چشم های خجالتزده ی ما سه نفر!!!
باروو به زبون خودشون چیزی به بچه میگه...دخترک سرش رو با ترس برمیگردونه...دور دهنش خشکی زده و زیر چشماش کبوده...آروم دستی روی سرش میکشم...باروو دوباره چیزی میگه و بچه سری تکون میده...طوری نگاهم میکنه که هنوز تردید و نارضایتی ازش پیداست...با دستای کوچیکِ لرزونش بچه رو به سمتم دراز میکنه...نگاهی به باروو و پریسا میندازم و نوزاد رو در آغوش میگیرم....پریسا دختر بچه رو در آغوش میگیره و رو به باروو میگه:
_این بچه تک و تنها اینجا....بنظرت مادر پدرش کجان؟
باروو سری تکون میده و خیلی صریح میگه:
_کشته شدن!!!
با اخم میگم:
_خدا ازشون نگذره...
همچنان سعی میکنم با جنگیدن با اشک هام محکم بودنم رو ثابت کنم...با لحن قاطعی میگم:
romangram.com | @romangram_com