#انسانم_آرزوست_پارت_24


_از بوی رطوبت و نَمی که اینجا داره...درضمن هر جا آب هست آبادی هم هست!اینجا خیلی سر سبزه...

بارو اسلحه به دست ما رو راهنمایی میکنه سمت مخروبه...راستش کمی میترسم و از اینکه پریسا همراهمونه خوشحال میشم...هرچند باروو کسیه که یوسفی و دکتر مثل چشماشون بهش اطمینان دارن!وگرنه هیچوقت برای محافظت از من انتخابش نمیکردن!!!

پشت سر پریسا از پله ها میرم بالا...باروو هم برای محافظت از ما پشت سرمون از پله ها بالا میاد...درِ خونه از جا کنده شده...به محض اینکه میایم بریم داخل دو تا کفتر وحشت زده از در میپرن بیرون و باعث میشن منو پریسا وحشت زده جیغ بکشیم و باروو اسلحه اش رو آماده ی شلیک کنه...

نفس حبس شده امون رو با صدا بیرون میدمیم و با احتیاط بیشتری میریم داخل....داخل آلونک خیلی تاریکه ولی باریکه های نوری که از پنجره ی شکسته به داخل میتابه محیط اطراف رو قابل رویت کرده....نگاهم رو با دقت بیشتری به اطراف میدوزم...زیلوی کهنه ی بید زده...کاسه های کثیف....دیوار های نم کشیده...قاب عکس های خالی و شکسته...

صدای نا امید باروو سکوت رو میشکافه:

_اینجا قبل از اینکه بهم بریزه خانه ی ما بود...با بابام اینجا زندگی میکردیم...بابام یه دست نداشت...یعنی توی درگیری از دست داده بودش...ولی با همون یه دست به من موسیقی یاد داد...

با حیرت میگم:

_موسیقی؟

_بله خانم.من پیانو بلدم!

_پیانو!!؟جدی میگی؟بابات از کجا بلد بود!؟

_از مادرم!

پریسا با لبخند به باروو نگاه میکنه و من میفهمم این رازی است که همه در کمپ ازش با خبرند الا منِ تازه وارد!!!

منتظر ادامه ی داستان میشم ولی خبری ازش نیست...باروو سکوت کرده و با حسرت به در و دیوار کهنه نگاه میکنه...

_باروو میتونم عکس بگیرم؟

باروو سری تکون میده و کناری می ایسته...شروع میکنم به عکس گرفتن...از دیوار های ترک خورده و رنگ و رو رفته...از زیلوی بید زده...از همه چیز...از هر چیزی که در آن خونه همچنان بوی زندگی و شوق میداد...هر چیزی که دیگر سوی امیدی نداشت اما بقایای عشق از آن ها هویدا بود...و ثبت کرد دوربین عکاسی همه ی این عشق و محبت را....

romangram.com | @romangram_com