#انسانم_آرزوست_پارت_22


_تو دنیا انقدر پوشاک تولید میشه که سالانه خیلی هاش از انبار کارخونه ها یکراست میره برای بازیافت!!!یعنی هیچ دولتی نیست که بخواد به این بیچاره ها لباس بده!!؟؟؟نصف بیشتر این بچه ها نه لباس دارن نه کفش!!!

_خانم زارعی بودجه ای که در اختیار کمپ میذاشتن خیلی کم شده...کمپ ما دیگه از عهده ی مخارج سنگین بر نمیاد...تا همین حدی هم که بتونیم ذره ای از نیازهای این مردم آواره رو تامین کنیم خیلی شاهکاره!

میخندم...خنده ای عصبی و تمسخر آمیز:

_شما به این میگین تامین خواسته ها!؟کدوم تامین!؟این مردم هیچی ندارن!!!!حتی اولیه ترین نیاز هایی که یه انسان میتونه داشته باشه رو هم برای این مردم تامیین نکردید!!!بیماری و گرسنگی داره بیداد میکنه!جنگ و خونریزی و تجاوز هم همینطور!!!

یوسفی بدون هیچ حرفی بهم پشت میکنه و راه میفته سمت اتاقش....برمیگردم و نگاهش میکنم...بدون اینکه برگرده میگه:

_باروو...خانومو زیاد جای دوری نبر!نمیخوام اون اتفاق تکرار بشه!

_بله آقا چشم!

اخم هام رو میکشم توی همو میگم:

_میخوام روستاهای اطراف رو ببینم...

_ولی خانوم...

_ولی خانوم نداره!همین که گفتم!!!!

باروو با چشم های نگران و مستاصل سری تکون میده و با هم میریم سمت ماشین ها...سوار میشیم...هنوز استارت نزده که صدای زنی توجه ام رو جلب میکنه:

_صبر کنید...اهای...باروو..با توام!!!

برمیگردم سمتش...پریساست...خودشو به دو میرسونه بهمون...نفس نفس میزنه....

_کجا....میرین؟

romangram.com | @romangram_com