#انسانم_آرزوست_پارت_21
با اخم های در هم در حالی که سعی میکنم جا خوردنم رو پنهان کنم میگم:
_شما هم کسی نیستید که بخواید هرجا من میرم تعقیبم کنید یا برای من تصمیم بگیرید آقای رئیس!!!!
یوسفی آهی میکشه و به نشانه ی تاسف سری تکون میده...برمیگرده و به باروو نگاهی میندازه و بی مقدمه میگه:
_میدونید خانم زارعی؟اینجا کشور ثروتمندیه!هر نقطه اش پر از معادن مختلفه!
حق به جانب میگم:
_جدی!؟پس این همه جنگ و قحطی برای چیه؟
شروع میکنه به قدم زدن روی زمین خاکی و خشک محوطه ی باز کمپ...به دور دست های صحرای بی آب و علف و داغ منطقه چشم میدوزه و ادامه میده:
_اینجا کشور ابادی بوده...هر طایفه و قبیله ای یه قدرت خارجی رو به خودش جذب کرده....استعمارگر ها هم دست از سرش برنداشتن و زدن تیکه تیکه اش کردن!مثل سومالی لند و جوا لند و....
آهی میکشه و ادامه میده:
_ای کاش این کشور این همه ثروت نداشت ولی یه ذره امنیت داشت!!!!
باز شروع میکنه به قدم زدن...من و باروو پشت سرش راه میفتیم...
_چرا اومدی اینجا؟
سرجاش میخکوب میشه...برمیگرده سمتم...چیزی نمیگه...فقط لحظه ای نگاهم میکنه...همون موقع یه گروه از بچه های قد و نیمقد با پاهای برهنه میدون جلومون...
اشک اورد به چشمانم صدای خنده های دروغینشان...و تضاد دندان های سفید و پوست چون شب تاریکشان هنگام آن لبخند های بی دغدغه ولی پر از غم!!!ماتمی بی پایان داشتند این چشم ها ولی میخندیدند و شادمانه کودکانه هایشان را جاری میکردند در دل این بیابان خشکِ بی کرَم!!
دوربینم رو بیرون میکشم و باز هم عکس میگیرم...درحالی که سعی میکنم جلوی سرازیر شدن اشک هام رو بگیرم تا ضعیف جلوه نکنم با لبخند پر مهری چشم میدوزم به تک تک این بچه های بی نوا...
romangram.com | @romangram_com