#انسانم_آرزوست_پارت_18


سری تکون میده و بدون هیچ حرف یا لبخندی از اتاق بیرون میره....یادم نمیاد چطور این بلا سرم اومده بود...فقط یادمه یکی میخواست بزور بهم...توی سرم تیر میکشه...اخم هام میره توی هم...اگه باروو نبود...بازوم بدجور درد میکنه....کم کم داره اثر بی حسی میره....ظاهرا تیر خورده بودم...اونم بدجوری.....اه میکشم و به سختی توی تخت جابه جا میشم و به پنجره ای که کرکره اش همیشه بسته است خیره میشم....

***

دو روز کامله که توی رختخوابم هستم...دکتر بهم اجازه نداده از جام تکون بخورم...خانم قائمی همه اش برام دارو و سوپ میاره...حالم خوبه... درسته که خون زیادی ازم رفته...ولی دیگه احساس ضعف یا درد نمیکنم...ولی کو گوش شنوا!نه دکتر به حرفم گوش میده نه خانم قائمی که اصرار داره پریسا صداش کنم!!!!

دیگه کم کم حوصله ام داره از این اتاق و روتین کسل کننده سر میره...درسته موقتیه ولی...من اومدم اینجا برای شغلم نه برای استراحت!!!از جام بلند میشم و لباس میپوشم...زخمم رو به بهبوده و کمتر درد میکنه...شال رو میپیچم دور سرم و دسته هاشو میپیچم توی هم و بالای سرم گره میزنم...پوتین هامو میپوشم و دوربین به دست از اتاقم خارج میشم...طبق معمول باروو ایستاده دم در...

_سلام...صبح بخیر!

_صبح بخیر خانم.

_تو خسته نمیشی از صبح تا شب اینجایی؟

لبخند میزنه...

رومو بر میگردونم سمت پنجره و میگم:

_امروز میخوام جاهای دیگه ی کمپ رو...

_ولی اقای یوسفی...

صدامو میبرم بالا:

_آقای یوسفی چیکاره ی منن که برای من تایین تاکلیف میکنن هان!؟

صدای اعصاب خورد کنش از پشت سر میگه:

_هیچکارت عزیزم!فقط اگه اینجا بلایی سر تو بیاد مسئولیتش با منه!!!

romangram.com | @romangram_com