#انسانم_آرزوست_پارت_16


دوباره قائمی و یوسفی میزنن زیر خنده!انگار من دلقکشونم!و اینبار اخمم هم پررنگ تر میشه...چشمامو با چند بار پلک زدن پشت سر هم باز و بسته میکنم....

گلوم بدجوری خشک شده....صدا ازم در نمیاد!!!تو وجودم یکذره انرژی هم نیست!!!سعی میکنم اتفاقات قبل از بیهوشیم رو به یاد بیارم...به مغزم فشار میارم...از پله ها دویدم بالا...درو از داخل قفل کردم...خوابم برد...بعدش...انگار یکی در زد...رفتم درو باز کنم که...از اونجا دیگه هیچی یادم نمیومد!

_مهتا؟حالت خوبه؟

گنگ به دکتر که با نگرانی بهم چشم دوخته نگاه میکنم...

_خانم اب شیرین اوردم!

خانم قائمی با خنده ی ریزی میگه:

_اب شیرین چیه پسر!اب قند!!!بخدا گاهی به اینکه تو یه رگ ایرانی داری شک میکنم!!!

چی؟باروو؟باروو رگ ایرانی داره؟یعنی چی!؟

خانم قائمی کمکم میکنه به حالت نیمه نشسته خودمو جابه جا کنم...اب قند رو میریزه توی دهنم....اخییییش...بهتر شد...لا اقل الان کمی جون گرفتم که بتونم حرف بزنم!!!

_مهتا؟میتونی حرف بزنی؟

با تردید و کمی عصبانیت و چاشنی کج خلقی میگم:

_خوب معلومه که میتونم حرف بزنم!!!زخمی شدم!لال که نشدم!!!

یوسف پشتش رو به ما میکنه و از بالا پایین شدن شونه های پهنش میفهمم که داره میخنده...با خشم میگم:

_و البته جک هم تعریف نکردم!!!

یوسف برمیگرده طرفم و میگه:

romangram.com | @romangram_com