#انسانم_آرزوست_پارت_15
_خانم زارعی؟مهتا؟صدامو میشنوی؟
صدای دیگه ای به گوش میرسه که باعث میشه خشم وجودمو پر کنه:
_دکتر نکنه موضوع جدی تر از این حرفا باشه؟تو رو خدا یکاری کن دکتر!این دختر دست من امانته!!قبل اینکه بیاد باباش زنگ زد بهم!!کلی سفارششو کرد...گفت میسپرمش دست تو!!!
بابام؟بابام یوسفی رو از کجا میشناخت؟پس که اینطور...میدونستم...میدونستم بابام واسه یه بارم که شده به من اعتماد نمیکنه و منو بدون پشتوانه به حال خودم نمیذاره تا روی پای خودم وایسم!پس اینجام برام بپا گذاشته!!!تو دلم اه میکشم و سعی میکنم خشمم رو کنترل کنم....
_نگران نباش یوسف جان..انشالله سالمه...بمحض اینکه کاملا به هوش بیاد میتونم بهت اطمینان کامل رو بدم!
صدای هوف مردانه ای به گوش میرسه و بعد لطافت و گرمای دست زنانه ای روی پیشونیم....
_دکتر مثل یه تیکه یخه!
_اون پتو رو بنداز روش...دیگه نزدیکای صبحه هوا سرده!!!
گرمای مطبوع پتو که به بدنم میخوره نا خوداگاه لبخند میزنم و اروم چشمامو باز میکنم....
_دکتر داره بهوش میاد!
دکتر با لحن بامزه ای میگه:
_چه خوش اخلاقم هست...با خنده به هوش میاد!
یوسف و خانم قائمی میخندن....منم لبخندم پررنگ تر میشه...درد خیلی شدیدی رو تو کتفم حس میکنم...اخمام میره تو هم...
دکتر اینبار با خنده ی پررنگ تری میگه:
_بفرما!میدونستم!دردو حس کرده!ببین اخماشو!
romangram.com | @romangram_com