#انسانم_آرزوست_پارت_158


پوزخند میزنم...

_هه!اون بیرون مردم دارن از گرسنگی تلف میشن!!!من چطور چیزی از گلوم پایین بره؟

دکتر با لحنی پر از درد وطعنه میگه:

_حالا نه که ما هم خیلی مواد غذایی برای خوردن داریم!انبار مواد غذاییمون ته کشیده!هنوز بار جدیدی برامون نیومده!خلبانا حتی میترسن با هواپیما بیان تو خاک افریقا!!!

با تاسف سری تکون میدم و میگم:

_پس همه ی ما محکوم به مرگ هستیم؟

چیزی نمیگه...فقط سکوت میکنه...

_دکتر من....من چرا اینجام!؟

ناگهانی سرش رو میگیره بالا...با نگرانی خیره میشه توی چشمام...انگار میخواد حال درونیم رو از توی نگاه مضطربم تشخیص بده!بار دیگه صداش میزنم:

_دکتر!؟

_مهتا...تو...

_من چی!؟

منتظر نگاهش میکنم...با افسوس سری تکون میده و اندوهگین زمزمه میکنم:

_متاسفم!

نیمخیز میشم تا حرفی بزنم...ولی دکتر بلافاصله بلند میشه و اتاق رو ترک میکنه...تازه میتونم اطرافمو بررسی کنم...دستگاه و تجهیزاتی که فقط میشه تو اتاق بازگردانی و احیا دید...هوا کمی سرده و بخاطر سرمی که توی دستمه سرما رو بیشتر هم حس میکنم....به خودم میلرزم...سعی میکنم با این حقیقت تلخ و شیرین کنار بیام....حقیقتی که هم ازش میترسم و هم خوشحالم....این حقیقت که من...من مبتلا به ابولا شدم!

romangram.com | @romangram_com