#انسانم_آرزوست_پارت_157
_تا تو باشی زود از خواب پاشی!!
با حرص دندون هامو روی هم فشار میدم و میرم سمت در...کفش هامو از جاکفشی در میارم و شروع میکنم به پوشیدنشون...
_مامان!ما رفتیم!خدافظ!
و صدای از همیشه گرم تر و دلچسب تر مامان:
_برین به امون خدا!خدا پشت و پناهتون باشه!مراقب باشین!»
***
چشم هام رو اروم باز میکنم....گوشه ی چشم هام تر شده....توی خواب گریه کردم!!؟؟عجیبه!دستم رو میذارم روی سرم...
سرم به شدت سنگین شده و درد میکنه....گردن خشک شده ام رو به سختی به طرفین تکون میدم...توی یه مکان نا آشنام...شبیه بیمارستانه....کسی کنارم نیست....به سِرُم توی دستم خیره میشم و اخم میکنم...داد میزنم:
_اهااای!کسی اینجا نیست؟
در کسری از ثانیه در اتاق باز میشه...دکتر میاد داخل...اخم هام رو بیشتر میکشم توی هم...یعنی من الان تو سالن قرنطینه بستری ام!؟
با یاد اوری باروو و حرفی که دکتر راجع بهش زد دوباره نفسم بند میاد و اشک هام بی اختیار از گوشه ی چشمم روی گوش و گردنم سرازیر میشن...
دکتر با دیدن این صحنه نگران و کمی وحشتزده میاد سمتم...
_مهتا؟مهتا حات خوبه؟درد داری؟
اخم در هم میکشم و ازش رو بر میگردونم...
_مهتا؟چیزی لازم داری؟چیزی میخوری برت بیارم؟
romangram.com | @romangram_com