#انسانم_آرزوست_پارت_155
ناگهان چقدر زود دیر میشود!!
"قیصر امین پور"
***
_مهتا باید....باید یه چیزی رو بهت بگم...
وحشتزده به دکتر خیره میشم....دکتر با اندوهی که تمام استخون های بدنم رو به لرزه در میاره سری زیر میندازه و میگه:
_متاسفم که باید اینو بهت بگم ولی...ولی همونطر که گفتم من امیدم رو به باروو از دست داده ام...همین روزاست که...
با ناباوری سرم رو تکون میدم...خشکم زده و هر لحظه ممکنه قلبم از تپش بایسته!نه!!!!بارووی من نمیمیره!نه!!!امکان نداره!!!بارووی من نجات پیدا میکنه!باروو نمیمیره!!!اگر اون بمیره منم میمیرم!نه!!!حالا که خدا دوباره بهم بخشیدتش نه!حالا که فهمیدم تمام این مدت برای زنده بودنش عزاداری میکردم نه!خدایا این بازی کثیف چیه با من میکنی؟خدایا مگه قلب من چقدر ظرفیت و گنجایش داره اخه؟
چشم هام سیاهی میرن...زمین دور سرم میچرخه...دیگه زمین رو زیر پاهام حس نمیکنم...نه چشمام چیزی میبینه و نه گوشهام چیزی میشنوه...تنها چیزی که قبل از بیهوشی کامل میشنوم صدای فریاد دکتره که با وحشت اسمم رو صدا میزنه...
فصل3_انتهای جاده
«_مهتا مامانی؟پاشو مامان مدرسه ات داره دیر میشه.
تو جام غلتی میزنم و شروع میکنم به غر غر کردن...
_اه مامان.نمیشه امروز مدرسه نرم؟خوابم میاد...
صدای ماهان به گوش میرسه:
_اه..اه...تنبل ننر!!!پاشو بینم خودتو لوس نکن!
از جام بلند میشم و کش و قوسی به بدنم میدم...
romangram.com | @romangram_com