#انسانم_آرزوست_پارت_154
اشک هایی که با بی قیدی از زیر پلک هاش دور مردمک روشن چشم هاش جاری شده اند رو میبینم و به روی خودم نمیارم!!!فریاد میکشه:
_تو یه دختر بچه ی احمقی مهتا!داری با پای خودت میر یتو دل اتیش!!!نمیفهمی مهتا!تو هیچی نمیفهمی!!!
بدون توجه به فریادهایی که دل سنگ رو میلرزونه زمزمه میکنم:
_باورم نمیشد یوسف!باورم نمیشد!داشتم کم کم بهت عادت میکردم....بهت اعتماد میکردم...تو حتی بیمار شدن دکتر رو از من پنهون کردی!!!
میرم سمت در سالن...یوسف سکوت میکنه...دیگه هیچی نمیگه...لحپه ی اخر برمیگردم نگاهش میکنم....روی زمین زانو زده و ملتمس نگاهم میکنه...
***
با دیدنش اشک روی گونه هام سرازیر میشه...نمیتونم اون باروی نیرومند و قوی هیکل رو اینطوری بی جون و ناتوان بیهوش روی تخت بیمارستان ببینم...بعد از التماس های بی وقفه ام به دکتر این ملاقات کوتاه با باروو بدجوری شکننده ام کرده....دستش رو توی دستم میگیرم....اینبار دیگه حتی چشماشم باز نمیشه....اینبار دیگه حتی با ناتوانی به روم لبخند هم نمیزنه....
_باروو....بارووی بیچاره ی من...عزیز دلم...بمن گفتن تو مردی...بمن گفتن برای همیشه منو تنها گذاشتی...منم میخواستم بمیرم...نمیخواستم تنهات بذارم...خوشحالم که زنده ای...خوشحالم که هنوز تنهام نذاشتی ولی...این حال و روزت منو میترسونه...ای کاش منم مبتلا میشدم...ایکاش این سیستم دفاعیه لعنتی نبود و منم مثل تو مریض میشدم...کاش منم الان اینجا کنارت بستری بودم...کاش اگه قراره بمیری و تنهام بذاری منم باهات میمردم...اخه من بدون تو نمیتونم....نفهمیدم کی عاشقت شدم...نفهمیدم کی قلبمو باهات یکی کردم...نفهمیدم کی روح و جسممون در هم امیخت...فقط وقتی فهمیدم که چشم باز کردم و دیدم در اغوشتم....وقتی که دیگه خیلی دیر شده بود... باروو.... بارووی بیچاره ی من...کاش توام الان بیرون از این سالن یخ بسته ی لعنتی کنارم بودی....کاش دلم به بودنت خوش بود...کاش بودی و تمام وجودمو در بر میگرفتی و ارومم میکردی...اگه بدونی اون بیرون چه خبره...اینجا واسه خودت خوابیدی و از دل من بیچاره بیخبری....برگرد باروو...بخاطر مهتا هم که شده برگرد....برگرد لعنتی....قلبم پاره پاره شده...هر روز بیشتر از روز قبل نبودنت رو حس میکنم...هر روز بیشتر از قبل عشقت تو قلبم عمیق و عمیقتر میشه...هر روز بیشتر از روز قبل احساس خفقان میکنم...چشماتو باز کن...خواهش میکنم...التماست میکنم باروو....اون چشمای قشنگتو باز کن...منو از غرق شدن تو اون یشمی های سر سبزت محروم نکن...منو از دیدن لبخند گرم تر وزیبا تر از خورشیدت محروم نکن....برگرد باروو....برگرد....
سرم رو میندازم پایین و شونه هام از فشار گریه ی بی صدام بالا و پایین میشن...دکتر زیر بازومو میگیره و به زور از باروو جدام میکنه...هنوز حرفام باهاش تموم نشده....هنوز قلبم پره از حرف های ناگفته ای که انباشته شدنشون روی هم داره از درون نابودم میکنه....داره از درون متلاشیم میکنه....اما وقت مثل همیشه خیلی زود تمومه...مثل همیشه خیلی خیلی زود دیر میشه....
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه میکنی وقت رفتن است...
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود!
آی...ای دریغ و حسرت همیشگی
romangram.com | @romangram_com