#انسانم_آرزوست_پارت_153
بدون توجه به یوسف شروع میکنم به پوشیدن لباس ها...
_مهتا...
تقلاشو برای منصرف کردنم میبینم و دم نمیزنم...توی صداش عجزه...نا توانیه....التماسه!
کفش ها رو پام میکنم و رو کش پلاستیکیشو میکشم...
_خواهش میکنم!
کلاه لباس رو دور سرم میپیچم و محکمش میکنم..
_نرو مهتا!!!
دستکش ها رو میپوشم...
_نمیخوام از دستت بدم!
دست میکشم...صبر میکنم...بدون اینکه نگاهش کنم...
_مهتا من...من نمیخوام از دستت بدم!دروغی که بهت گفتم هم بخاطر همین بود!میفهمی؟برای نجات تو،برای نگهداری کردن ازت دست به هر کاری میزنم،حتی قتل!دروغ که سهله!!!
با نفرت دندون هامو روی هم میسابم و نفسم رو با خشم از بینیم بیرون میدم...
_مهتا!
بازوهامو از پشت میگیره...برمیگردم سمتش...با تمام قدرتم پسش میزنم...
_بمن دست نزن!
romangram.com | @romangram_com