#انسانم_آرزوست_پارت_152
_سریع برای من لباس ایمنی بیار!!!
دکتر رو میبینم که با خشم به شیشه میکوبه و سعی داره منصرفم کنه...بدون توجه بهش از اتاقک ملاقات خارج میشم و میرم سمت در ورودی سالن قرنطینه...
***
_مهتا؟
با شنیدن صداش خشم با منتهی علیه قدرتش جاری میشه تو رگ هایی که خون درونش به جوش اومده!برمیگردم سمتش و با نفرت نگاهش میکنم!تازه بهش اعتماد کرده بودم...تازه داشتم به مرد بودنش،به انسانیت داشتنش،به خوب و دلرحم بودنش ایمان میاوردم...خراب کردی یوسف!خراب کردی!!!
_مهتا اینجا چیکار میکنی؟
با نگاه نگرانش به در سالن قرنطینه اشاره میکنه!میتونم حس کنم تا سر حد مرگ ترسیده...میتونم حدس بزنم چه فکر هایی که به سرش خطور نکرده!
پوزخند میزنم...
_وقتی به دروغ خبر مرگ باروو رو بهم رسوندی هم همینقدر نگرانم بودی؟
صدام سرده...بدون هیچ احساسی....پر از نفرت و کینه!!!خشکش میزنه...با ناباوری نگاهم میکنه....چشم هاش تا جایی که میشه باز میشن!
_م..من....مهتا...
_چیه!؟مهتا چی!؟چه حرفی میتونی بزنی برای دفاع از خودت؟برای توجیه کار کثیفت؟برای توجیه دروغ کثیف ترت!؟ هان!؟ منو بگو!!!منو بگو که فکر میکردم تو مرحم زخم هام شدی!نگو خودت عامل اصلی زخم بودی!!!نگو خودت زخم زدی!!!ازت متنفرم یوسف!!!تا ابد ازت متنفرم!!
صدای جیغ گوشخراشم در محوطه ی خالی میپیچه...
سر و کله ی سرباز پیدا میشه...یه دست لباس ایمنی همراهشه...لباس ها رو میگیره طرفم...
_مهتا نه!
romangram.com | @romangram_com