#انسانم_آرزوست_پارت_149


_دکتر!!!

دستم رو میذارم روی شیشه...نه!!دکتر نه!!دکتر نباید بیمار بشه!نباید!!!اون بیمار نشده...حتما خسته است!حتما انرژیش تحلیل رفته!اره!همینه!من مطمئنم همینه....

دکتر به سختی سرفه میکنه....دوباره نگران صداش میزنم...

_دکتر چی شده؟

چشم های سرخ و تبدارشو میچرخونه روی دست هام...

_چیز مهمی نیست...نگران نباش!

اشک تو چشم هام جمع میشه...چرا یوسفی بهم نگفته بود!؟چرا!؟

_چطور نگران نباشم دکتر چطور؟چرا هیچکس چیزی بمن نگفت!؟

_مهتا دیگه نیا اینجا!ازت خواهش میکنم!!

_دکتر!شما...شما نباید اون تو بمونید!خواهش میکنم...خواهش میکنم بیاید بیرون!خواهش میکنم دکتر!

سرفه میکنه...به سختی...اشک توی چشم هام حلقه میزنه...خدایا!اخه چرا!؟چرا!؟

_دکتر خواهش میکنم!من بعد از باروو اینجا تنها امیدم به شماست!باروو رو که از دست دادم!شمارو دیگه نمیتونم از دست بدم دکتر!شما اینجا برای من حکم پدرم رو دارید!

دکتر سکوت میکنه...به فکر فرو میره و اخم میکنه...گویی داره با خودش کلنجار میره...

_مهتا...

_دکتر؟

romangram.com | @romangram_com