#انسانم_آرزوست_پارت_150
خودم رو تا جایی که میشه به شیشه میچسبونم....
_باید یه چیزی رو بدونی!
_چی دکتر... چی!؟
دکتر سرفه میکنه...روی زانوهاش خم میشه...
_را...راجع به بارووئه!
اینبار وحشتزده تر از قبل به دکتر خیره میشم و خودم رو بیشتر به شیشه میچسبونم!
_قول بده ارامشت رو حفظ کنی و به حرفام خوب گوش بدی باشه!؟
سرم رو فقط تکون میدم.بدون اینکه معنی حرف های دکتر رو فهمیده باشم.
_مهتا باروو...باروو زنده است!
***
_ما فکر میکردیم باروو دیر یا زود مردنیه!و چون میدونستیم که تو اگر این موضوع رو بدونی اصرار میکنی که بیای تو قسمت قرنطینه یوسف ازم خواهش کرد بهت بگیم باروو مرده!بخدا قسم نه یوسف از اینکار قصد بدی داشت نه من! هدفمون محافظت از تو بود دخترم!باور کن!
سرم رو به شدت تکون میدم!پاهام سست میشن و روی کاشی های سرد کف زمین زانو میزنم!!!قلبم از حرکت ایستاده.دنیا دور سرم میچرخه!بارووی من زنده است!تمام این مدت با یه دروغ کثیف فریب خوردم!!!تمام این مدت فکر میکردم بارووی من مرده در حالی که اونجا روی اون تخت لعنتی هر روز انتظار منو میکشیده!!!خدای من!!!
_من باید ببینمش!!!
_مهتا!!!بهت چی گفتم!؟گفتم ارامشت رو حفظ کن و به حرفام گوش بده!
با مشت محکم میکوبم به شیشه و فریاد میکشم:
romangram.com | @romangram_com