#انسانم_آرزوست_پارت_147
به سمت ساحل پیش میرم...برای لحظه ای گذرا همه چیز رو فراموش میکنم...بیماری...جدایی...دوری. ..مرگ باروو!!!شاید اگر برای کسی ماجرای این مدت روتعریف میکردم با خودش میگفت این چه عشقیه که به این زودی فراموش میشه!این چه عشقیه که بعد از مرگش هنوز لبخند به لبم میاد!!!ولی به خداوندی خدا که باید جای من میبودید!باید جای من میبودید و این همه رنج و بدبختی رو نه از پشت صفحه ی ال ای دیتون،بلکه با چشم های خودتون میدیدید!باید جای من میبودید و طعم تنهایی رو،طعم حبس شدن رو،چشیدن طعم مرگ رو،و حس بوی مرگی که میدونید بهتون از رگ گردن هم نزدیک تره رو تجربه میکردید!انوقت دیگر قضاوتم نمیکردید!بهم حق میدادید!من باروو رو از دست دادم...عشق اولم رو از دست دادم...مردی که با تمام وجود در کمترین زمان ممکن به بیشترین حد ممکن عاشقش بودم رو از دست دادم...ولی هنوز پدرم رو دارم...برادرم رو دارم...هنوز کسانی رو دارم که بهم اهمیت میدن...که وجودم براشون مهمه!من هنوز دلم به کسانی خوشه که به بودنم دل خوش کرده اند...مثل یوسفی...مثل دکتر!مثل همان پسر بچه ی دیروزی!
من هنوز به زنده موندن امید دارم...علیرغم میل شدیدم به مرگ!به رفتن پیش باروو...پیش مامانم،پیش همه ی از دست رفته هایم! اما هنوز به بابام فکر میکنم...حتی به ماهان!!!به ماهان بی مهر و محبت!به ماهان نامرد!!!به ماهانی که برادرمه...پاره ی تنمه!هم خون و هم ریشه امه!!!پس هنوز امید دارم...و برای تقویت این امید نیازه به شادی کردن!نیازه به لبخند زدن و نیازه به نیمه ی پر لیوان رو دیدن!مردن برای عشق،با مرگ عشق مردن معشوق،با رفتن عشق افسرده و غم زده و تارک دنیا شدن معشوق،با ترک عشق سر به بیابان گذاشتن و مجنون شدن معشوق، مال داستان هاست...مال رمان هاست...مال حقیقت نیست!مال این زندگی پر از بی رحمی نیست!مال این درد و رنجی که اینجا میکشم و بازهم در برابر درد و رنج محلی هایش هیچ است ،نیست!!!
یوسفی از پشت سر بهم نزدیک میشه...برمیگردم سمتش و با لبخند تلخی زمزمه میکنم:
_ممنون!!!
گویی همه ی ذوق و شوقم،همه ی هیجانم،همه ی شادی کودکانه ام به یکباره مرده!!!یوسف به جای جواب فقط با لبخند نگاهم میکنه...به سمت دریا پیش میرم...پوتین هامو در میارم و پاچه های شلوارم رو کمی بالا میزنم...موج تا مچ پامو در بر میگیره و خنکای اب روحی تازه به وجودم میدمه..چشم هامو میبندم و از این خنکای اب و رطوبت مطبوع هوا غرق لذت میشم...تا زانو میرم داخل اب...در سکوت کامل گوش میدم به صدای امواج...پشت سر هم...با ریتمی منظم و گوش نواز...
زمزمه میکنم:
_اینجا واقعا جای دیدنییه!!!پر از منابع،پر از جاذبه های توریستی!اخه چرا!؟چرا انقدر جنگ و خونریزی؟
یوسفی اه میکشه...
_متاسفانه در حال حاضر حاکمیت سومالی انحصاراً در حد حقوق قانونی قرار داره.اینجا دولت مرکزی به رسمیت شناخته شده ای نداره و از هر نوع شاخص های مرتبط با دولت مستقل ثابت هم محرومه!مقامات غیر رسمی هم در اختیار دولت های نهادی غیر منتخب در مناطقی مثل سومالی لند وپانت لند و شورای عالی دیوان اسلامی و دولت انتقالی ضعیف ولی قابل قبول سازمان ملل متحده که در شهر بایدوا و حدودا 250کیلومتری همینجا،موگاشیدو، که پایتختم هست قرار داره.
خشونتی که اینجا میبینی مثل افته مهتا!!!مثل خوره افتاده به جون این مردم و مملکت!خشونت سومالی از زمان جنگ های داخلی شروع شد.یعنی حدود 22سال پیش موقع سقوط دیکتاتور ژنرال محمد زیادباره!فکر میکنم دقیقا سال 1991 بوده باشه!از اون موقع اینجا جنگ داخلیه و این بدبختی و فلاکتی هم که میبینی بخاطر جنگ های پی در پی در طول این 22ساله!
دوباره و هزار باره اه میکشم...اهی به تلخی زهر!!!
_به نظرت شر این بیماری کی از سرمون کم میشه؟
نگران نگاهم میکنه...
_هیچ اخبار رو دنبال کردی؟
_نه!
romangram.com | @romangram_com