#انسانم_آرزوست_پارت_144
***
انگشتان لاغر و نحیفم رو اروم و به ترتیب میکشم روی پره های حصار فلزی...صدای نفس های خودم رو در ارامش مطلقِ حاکم بر فضای محوطه میشنوم...با سری خم شده روی گردن ضعیفم خیره شده ام به چهار خانه های لوزی شکل دیوار حصیری فلزی....پیش میرم و صدای نفس های شتابزده ام همراهیم میکنه...
حالا همدم روز و شبم شده این دیوار!این حصار تو خالی سرد!این رشته های فلزی مشکی رنگ و حصار خار دار پشت سرش....و این حقیقت شیرین و رمانتیک که من یک زندانیم!!!
شاید لمس این اهن پاره های سیاه رنگ حصیری شکل بیشتر و بهتر من رو به خودم یاد اوری میکنن...و حقیقت زندانی بودنم رو!!!شاید هم به هوای توهم بوی دریا و صدای موج هر روز به این منطقه کشیده میشم...شاید!
روحم ازرده تر از اونیه که بخوام تفاوت حقیقت و توهم رو از هم تشخیص بدم!شاید اگر همین حالا باروو مقابلم می ایستاد نمیتونستم بفهمم واقعیه یا نه!!
_جالبه نه!؟
به خودم میام...شوکه میشم...میترسم!!!
_معذرت میخوام...نمیخواستم بترسونمت!
برنمیگردم سمتش...هیچ صدایی برام قابل تشخیص تر از صدای یوسف نیست!!!
_چی جالبه!؟
صدای ملایم قدم های شمرده اش رو میشنوم که نزدیک و نزدیک تر میشه...
_اینکه منم مثل تو صدای امواج رو میشنوم!!!
اینبار بیشتر شوکه میشم!!!انگار هیچ چیز از زیر سلطه ی فهم این مرد دور نمیمونه!!!هیچ چیز حتی کوچکترین جزئیات هم از زیر نگاه تیز بینش در امان نیست!!!
گرمای ساطع شده از بدنش رو در نزدیکی خودم حس میکنم....و دستی رو میبینم که درست بالای دستم روی حصیر فرود میاد...از ترسِ تماس دست هامون دستم رو پس میکشم و کمی عقبگرد میکنم....
_دلت لک زده واسه بیرون رفتن از این خراب شده نه!؟
romangram.com | @romangram_com