#انسانم_آرزوست_پارت_143


میره سمت یخچال و یه پارچ اب با دو تا لیوان میذاره روی میز...ظرف رو میذاره جلومو خودش هم میشینه روبه روم...

_بخور!

_این خیلی زیاده!!!من سیرم!!!

نگاهش میکنم...اخم هاشو میکشه تو همو شتابزده و عصبانی ظرف رو از جلوم بر میداره...یه ظرف دیگه از توی کارتون کنار میز بیرون میکشه و مقداری از محتوای ظرف رو خالی میکنه توش و میذاره مقابل خودش...

_خوب شد!؟حالا بخور!!

ظرف رو هل میده جلوم...

فقط نگاهش میکنم...قاشق رو میبرم توی ظرف و بجای پر کردنش با برنج های ته ظرف بازی میکنم...واقعا اشتها ندارم!!!نمیگم گرسنه نیستم و ته دلم ضعف نمیره و شکمم غار و غور نمیکنه...ولی اشتها هم ندارم برای خوردن و رفع گرسنگی!!!

_ببین مهتا...لجبازی نکن و غذاتو بخور!!!فکر نکن دیدن این صحنه ها بعد از این همه سال برای من عادی شده!!!ولی فعلا همین که این غذها برامون مونده هم خودش خیلیه!!!ممکنه از فردا همینم دیگه نداشته باشیم که همینطورم هست!!! اگه قراره برای این مردم کاری کرد باید سرپا بود.گرسنگی توان فکر کردنو از ادم میگیره...توان کمک کردن...ساختن!!!

راست میگه...اینبار بدون هیچ لج و لجبازی کاملا حق رو به یوسفی میدم...مشغول خوردن میشم...اولین قاشق رو که فرو میدم اشتهام باز میشه....بی مقدمه میگم:

_تو تموم این سال ها حتی فکر برگشتن به سرتون نزده؟

از سوال ناگهانی و بی مناسبتم جا میخوره...سرش رو به معنای نه تکون میده و مشغول بازی با برنج های داخل ظرفش میشه....

_ولی اخه چرا؟ تاحالا نخواستین برگردین؟!

سرش رو میندازه پایین...اخم های مردانه اش در هم کشیده میشه و لحن سرد و نا امیدش سیلی میشه بر چهره ی بی رمقم...و کلامش شلاقی بر پیکر نحیف شده از فشار های روحی این چند روز!

_هیچ جا آروم نیست...هیچ جا!!!

قاشق از دستش داخل ظرف پلاستیکی رها میشه...چهره اش نمیدونم از چی،از درد یا نفرت یا شاید غمی عظیم در هم میره...از جاش بلند میشه و کانکس رو ترک میکنه...

romangram.com | @romangram_com