#انسانم_آرزوست_پارت_141
بدون توجه به فریاد های مستاصل یوسفی هر چهار سرباز رو از دور مردک ترکه بدست پراکنده میکنم...با نفرت خیره میشم بهش....خونین و مالین روی شن و خاک از درد به خودش میپیچه...لحظه ای با نگاه سرد و عجیبش خیره میشه توی نگاهم...ترسناکه!مثل نگاه یه حیوون وحشی هیچ حسی درونش نیست!!!حتی هوشیاری!!! و این یعنی درونش انسانیت نیست!!!انسانیت مرده!!!
با نفرت نگاهش میکنم و از کنارش گذر میکنم...انسانیت حتی از میان این مردمان بیچاره هم رخت بر بسته!!!نگاه میکنم به پیشخوان...خلوت شده...همه پراکنده شده ان...چشم هام میچرخن روی میز و کارتن های پاره و خالی...
صدای گریه ی پسر بچه دلم رو...قلبم رو...مغزم رو و همه ی بند بند وجودم رو به اتیش میکشه...زجه های گرسنه ی پسر بچه ی 6-7ساله ی نحیفی که روی زمین از درد و گرسنگی به خودش میپیچه و درون خاک غلت میزنه...بغض به گلوی خراش خورده ام از فریادهای چند لحظه پیشم هجوم میاره...زانو هام از رفتن سست میشن و به بازگشتن ترغیب... برمیگردم سمت پسر بچه وکنارش روی زمین زانو میزنم...دستم رو میذارم روی سرش...با سر بهش اشاره میکنم بلند شه...
گریه اش قطع میشه...نگاهم میکنه...رد اشک روی صورت خاکیش تبدیل به گل شده...چانه ام از شدت فشار بغض میلرزه...دستم رو میذارم روی دست ضرب دیده و کبودش...
_مهتا...
پشت سرم رو نگاه میکنم...یوسفی ایستاده و با غصه نگاهم میکنه...
_بیا بریم داخل کانکس...
_برای خودمونم چیزی مونده؟
_اره...سهم خودمونو جدا کردم...بیا....
از جام بلند میشم...دست بچه رو میگیرم و با خودم میبرم سمت کانکس...مقابل کانکس که میرسیم با ایما و اشاره بهش میفهمونم که همینجا منتظرم بمونه...از پله ها بالا میرم... چند سرباز بدون هیچ حرفی مشغول غذا خوردنن... یوسفی ظرف غذا رو میگیره سمتم...
ظرف رو از دستش میقاپم...به سرعت از پله ها میرم پایین...پسر بچه با سری به زیر افتاده به بدنه ی داغِ افتاب خورده ی کانکس تکیه داده و با پاهاش روی خاک اشکال نامعلومی رو خلق میکنه...میرم سمتش...جلوش زانو میزنم...با اینحال باز هم از جثه ی ریزه و کوچکش بلند ترم...ظرف غذا رو میگیرم جلوشو با غصه نگاهش میکنم...
چند ثانیه با ناباوری و حیرت نگاهم میکنه...سپس از ترس اینکه مبادا پشیمون بشم ظرف غذا رو از دستم میقاپه و پا میذاره به فرار....میبینمش که زیاد از کانکس دور نمیشه...همون اطراف روی زمین میشینه و با ولع شروع میکنه به خوردن غذا...از روی زمین بلند میشم و می ایستم...خیره میشم به پسر بچه...ذهنم از هر چیزی خالی میشه...تنها اشک هامه که بی اختیار روی گونه هام به رقص در میاد...
***
روی تپه ی خاکی پشت ساختمان قرنطینه دراز کشیده ام و به وقایع این یکماه فکر میکنم...به اسمون خیره میشم...و به ماه که میون سیاهی شب و هزاران ستاره ی چشمک زن بهم امید میده که فردایی هست...خورشیدی هست... روشنایی هست...ولی این توپ درخشان کوچک در دل این سیاهی شب معنای دیگه ای رو هم بهم القا میکنه:
"زندانی ای اسیر در چنگال سیاهی! و این همه انسان بی گناه اسیر در چنگال این بیماری و قرنطینه ی لعنتی!!!"
romangram.com | @romangram_com