#انسانم_آرزوست_پارت_140


شروع میکنه به گفتن کلماتی که من ذره ای ازشون سر در نمیارم...همچنان با ترکه افتاده به جان پسر بچه ی نحیف...

_بی شرافت انسانیتت کجا رفته اخه!؟ولش کن!!!تو که غذاتو گرفتی!!!

شروع میکنم به کشیدن ترکه از دستش...مردک وحشی مثل حیوون میفته به جونم...شروع میکنه به کتک زدن...ضربه دست هاش انقدر سنگین و کاریه که با هر ضربه جون از تنم در میره و باز برمیگرده...شروع میکنم به جیغ کشیدن... نظر همه جلب میشه بهمون...یدفعه همه جا میریزه بهم...فریاد ها بلند تر میشه...همه میفتن به جان هم...اوضاع از کنترل خارج میشه...عده ای فرار میکننو عده ای هجوم میبرن سمت پیشخوان...از دور چند نفر رو میبینم که میدون سمتم....

_مهتا!!!

میان جمعیت صدای یوسفی برخلاف همیشه اینبار دلگرمم میکنه...

_مهتـــــــا!!؟؟

_من اینجام!!!بیا کمک....آخ!!!

با ترکه چنان میکوبه توی ستون فقراتم که نفس تو سینه ام حبس میشه...درد تا نوک انگشت شصت پاهام منتقل میشه...

ناگهان دستی بازوی بیجانم رو میگیره و منو از زیر دست و پا میکشه بیرون...چند سرباز با قنداق اسلحه میفتن به جان مرد ترکه بدست...ظرف غذا از دستش رها میشه روی زمین...ظرف غذای پسر بچه ی بی نوا هم...چند نفر هجوم میبرن سمت غذاها...از روی زمین حتی دانه های برنج رو هم جمع میکنن....در کمتر از کسری از ثانیه حتی دانه ای برنج هم کف زمین خاکی محوطه ی محافظت شده نمونده...همه رو جمع کرده و برده ان!!!

بدون توجه به یوسفی که نگران نگاهم میکنه و سعی داره منو سر پا و در اغوشش نگه داره هجوم میبرم سمت مردی که ترکه از دستش رها شده و زیر دست و پای چهار سرباز عظیم الجثه در حال جان دادنه.... رو به سرباز ها جیغ میکشم:

_بسه!!!بســــــــه!کشتینش!!!ب س کنید...

هجوم میبرم به سمت سربازی که با قنداق اسلحه جوری بر سر مرد سیاه پوست میانسال میکوبه که با خودم میگم الانه که فرق سرش مثل هندوانه از وسط قاچ بخوره...بازوی سرباز رو میکشم و جیغ میکشم:

_برو گمشو کنار!کشتیش!!!

یوسفی فریاد میزنه:

_مهتا ولش کن!مهتــــــــــا!؟ بیا از اینجا بریم!خطرناکه!

romangram.com | @romangram_com