#انسانم_آرزوست_پارت_138


_یوسف تمام این حرف ها رو نه با آرامش،با داد و بیداد به رئیس کل ستاد مرکزی سازمان گفته!کاری از دستشون بر نمیاد!

میخندم....مثل دیوانه ها عصبی میخندم...قهقه میزنم....اشک به چشم هام هجوم میاره!دست کمی از یه دیوانه ی روانی ندارم!!!دیگه ندارم!!!

_مهتا خواهش میکنم اروم باش!باید ارامشت رو حفظ کنی تا ذهنت باز شه!باید به فکر چاره باشیم!با این کار ها و خشم و عصبانیت و فریاد هیچ کاری از پیش نمیره!!!

_باید چیکار کنیم!؟دکتر بگو چه راه حلی داری!؟بگو!

_متاسفانه فقط باید امیدمون به کمک سازمان های دیگه باشه که احتمالش خیلی کمه!سازمان های دیگه هر کدوم یک یا دو تا کمپ رو تحت پوشش دارن!

_من نمیدونم دکتر اگر این بیماری الان تو ناف امریکا یا اروپا شایع میشد هم همینقدر نسبت بهش بی اعتنایی میشد!؟

دکتر با درک صحت عمق کلامم اخم میکنه و درد مند سری به نشانه ی تایید تکون میده...از خشم تمام وجودم میلرزه... حتی اشک های توی پلک های داغ شده ام!!!!

نمیتونم....تحمل این بی مروتی از حد توانم خارجه!پس تکلیف حقوق بشر چی میشه!اون سازمان لعنتی چه وظیفه ای داره!؟فقط از طرز تفکر جوامع راجع به بشر ایراد بگیره و مدام با انتشار مقاله و خبر اسمی از خودش توی دهان ها بندازه که همه بدونن سازمان حمایت از حقوق بشری هم هست!؟پس عمل کو!؟حالا که وقت عمل رسیده این حمایت از حقوق بشر کجاست!؟حالا که به حمایتشون از حقوقمون نیازمندیم چی شدن!؟چرا اسمی ازشون نیست!؟چرا؟!

بلافاصله از اتاق دکتر خارج میشم و تا خود محوطه میدوم...به مرگم راضی ام...مستاصلم....نه راه پس دارم نه پیش... تنهام!!!دیگه به لبم رسیده...دیگه نمیتونم...خدا!!!چقدر...چقدر تحمل کنم این زجر و بدبختی رو!؟پس چرا من مریض نمیشم!؟چرا من نمیمیرم!؟چرا!!؟

***

فریاد میکشم...از هجوم مردم گرسنه و کتک کاریشون سر یه تیکه غذا مثل دو تا حیوون درنده خسته شدم...از فریاد های درمانده و گرسنه شون خسته شدم....از وحشیگری که از شدت فقر و حرص و بی غذایی ناشی شده خسته شدم.. بلند تر فریاد میکشم:

_بسه!!!بســـــه!!!بس کنید دیگه!!!!اه!!

مستاصل به سرباز سیاه پوستی که کنارم ایستاده و جیره بندی ناچیز غذا رو پخش میکنه خیره میشم...نگاه ازم میگیره و فریاد میکشه...به زبون خودشون چیزی میگه ...زیاد تو ایجاد ارامش تاثیری نداره اما طبیعتا از فریاد ها ی من موثر تره!!!

رو میکنم به یوسفی که پشت سرم ایستاده و طوری به جمعیت نگاه میکنه که انگار اخر الزمان شده!!!با خشم از بهت بیرون میکشمش:

_اقای یوسفی!!غذا به تعداد همه نیست!چیکار کنم!؟

romangram.com | @romangram_com