#انسانم_آرزوست_پارت_134
اخم میکنم...از این مقایسه ی ناگهانی که بی اختیار در پستو های ذهن اشفته ام صورت گرفته خشمگین میشم...بارووی بیچاره ی من کجا و این مرد کجا!!!
_مهتا تو باید قوی باشی!!!اینطوری که داری پیش میری از پا در میای!از دختر سختی کشیده ای مثل تو،از دختری با عقاید و ایستادگی های تو این ضعف نشون دادنا بعیده...این زود از پا افتادنا...این بیش از حد غصه خوردنا...این گوشه گیریا!!!!تو دختر محکمی بودی!!!روز اولی که اومدی به کمپ رو یادم نرفته!اونطوری که محکم ایستادی تو روم و خواسته ات رو بیان کردی....اونروز که از باروو دفاع کردی...اونروزا که بخاطر مخالفت های من و دکتر مقاومت میکردی... اون لحن قرص و محکم،اون نگاه مستقل و سرکش...اون دختر کجاست مهتا!؟تو اینی که الان میبینم نیستی!!!
فقط نگاهش میکنم...به حرف هاش فکر میکنم...راست میگه!من اون مهتا نیستم!!دیگه نمیتونم باشم!!!این مدت کوتاه... این اتفاقا...این صحنه ها....اینا چیزایی نیستن که ادم ببینه و از کنارشون به راحتی رد شه...دیدن این صحنه ها وبه راحتی ازشون گذشتن گاو نر میخواهد و مرد کهن!!!من ادمش نیستم!من کسی نیستم که ببینم و بگذرم...ببینم و قبول کنم...ببینم و چیزی نگم!!من از پا در میام...من زیر بارش خم میشم..من داغون میشم!!!!
_بلند شو دختر!محکم باش!!!قبول کن!!!باید قبول کنی!زندگی کوتاهه مهتا!زندگی پستی و بلندی داره...زندگی نا جوانمرده...ناعادله...ظالمه!!! ولــی تو نباید جلوش سر خم کنی!تو نباید خم به ابرو بیاری!تو نباید زانوی غم بغل کنی!!! مهتا امثال باروو زیادن...مثل این مردم تو دنیا خیلی هست!این فقطه یه چشمه ی کوچیک از عمق کثیفی های این دنیای بزرگه!منتها دنیای تو انقدر کوچیک و محدوده،انقدر ظریف و شکننده است،انقدرپاک و معصومه که از این قبیل حوادث و صحنه ها توش نمیگنجه!!!تو انقدر صافی که دیدن این صحنه ها و تجربه ی این سختی ها از حد تاب و تحملت بیشتره... خیلی بیشتر!!!تو تو زندگیت سختی نکشیدی مهتا!!!منم سختی نکشیدم!!!سختی کشیدن رو فقط و فقط این مردم،این ایل و تبار میدونن چیه!!!سختی ای که میگن،چیزیه که منو تو از درکش،از تجربه اش،از فهمیدن حقیقتش عاجزیم!!!برای همین با دیدن چنین مواردی اینطوری خودتو باختی...تو هنوز اول راهی!هنوز خیلی جوونی!!!باروو اولین وابستگیت بود!ولی اخری نیست!بزرگ میشی مهتا...بزرگ میشی و به تمام این احساسات پاک کودکانه ات لبخند میزنی....اونم نه به عنوان خاطرات شیرینت!بلکه لبخندی از سر تمسخر بخاطر حماقتت!!!بخاطر سادگی و پاکی بیش از حدت!
در سکوت مطلق به حرف هاش گوش میدم...همه ی حرف هاش عین حقیقته!من هنوز خیلی خام و بی تجربه ام!خیلی!!!
_حالا بلند شو و بس کن این زانوی غم بغل گرفتنا رو!!!همه چی به خوبی و خوشی به پایان میرسه...من بهت قول میدم!وظیفه ی منو تو فقط و فقط محکم بودن و دووم اوردنه!بقیه اش دیگه دست ما نیست!بقیه اشو باید بسپریم دست اونایی که وظیفه شونه!!!بهت قول میدم چشم بهم بزنی از این وضعیت خلاص شدیم!هممون!!!!
***
هوای ازاد که به ریه هام میخوره درد شدیدی در قفسه ی سینه ام حس میکنم...از بس هوای سردِ مطلق و مصنوعی سالن قرنطینه رو تنفس کرده بودم حالا ریه هام از هجوم هوای آزاد پر از اکسیژن محوطه درد گرفتن...
نفس عمیقی میکشم و با اینکار سعی میکنم اشک هایی که در معرض سرازیر شدن هستند رو منصرف کنم...مدام سعی میکنم به خودم،به وجدانم،به احساسم و به منطقم بقبولانم که باروو دیگه نیست...ولی نمیشه...نمیتونم!هنوز باور نکرده ام...هنوز نمیتونم باور کنم!!
هنوز فکر میکنم باروو جایی همین گوشه کنار ، روی تخت بیمارستان خوابیده...هنوز فکر میکنم همین روز هاست که داروی این ابولای لعنتی کشف بشه و همه ی ما از جمله باروو نجات پیدا کنیم!!!
به سمت حصار ها و سیم خار دار های انتهای محوطه پیش میرم...هنوز هم همان توهم حس بوی رطوبت دریا و صدای امواج ان ذهن مشوشم رو در بر گرفته...
کنار حصار روی زمین چمباتمه میزنم...یعنی تمام دنیای من از این به بعد همین محوطه ی کوچیک خاکیه و این دو تا ساختمون قرنطینه!؟
یعنی من اینجا،تنها،دور از خانواده و کسانی که دوستشون دارم میمیرم!؟فکر این ها هم ترس و لرزش شدیدی به وجودم میندازه....حتی تصورش وحشتناکه،خیلی خیلی وحشتناک!!!!
هوا رو به تاریکی میره...به اسمون نگاه میکنم...کم کم داره پر میشه از ستاره های چشمک زن و ازاد!!!
گاهی حتی به ازادی ستاره ها هم حسادت میکنم....به ازادی پرنده ها...حتی به ازادی رودخونه و اب!!!تکیه میدم به حصار فلزی...اه میکشم...خدایا یعمی اخرش چی میخواد بشه!؟اگه قراره بمیرم چرا زود تر نمیکشیم؟اگه قراره بیمار شم چرا زود تر بیمارم نمیکنی!؟از این بلاتکلیفی خسته شدم...از این تنهایی...از این بی کسی..از این غلطی که کرده ام و حالا مثل چی توش موندم خسته شدم!!
romangram.com | @romangram_com