#انسانم_آرزوست_پارت_133
_مهتا!؟
چند بار پلک میزنم...انگار کم کم داره از تار و مبهم بودن تصاویر کاسته میشه!!
_مهتا صدامو میشنوی؟
میشنوم!صدا ها هم دیگه مبهم و عجیب شنیده نمیشن!!!
_مهتا منو نگاه کن!!صدامو میشنوی!؟
سرم رو به سختی روی سرامیک یخ زده میچرخونم...گردنم خشک شده...اخم هام از شدت درد میره توی هم...اول از همه دو تا چشم روشن رو میبینم با یه لبخند گرمابخش و شیرین....بعد دو تا چال خوش ترکیب و چهره ای که این اواخر بدجور از دیدنش فرار میکردم....کمی جابه جا میشم....لبخندش پررنگ تر میشه اما نگاهش نگران تر!!!
دستش رو میبره زیر بازوم...خودم رو کنار میکشم...دوباره و اینبار مصمم تر کارشو تکرار میکنه...کمکم میکنه بشینم...
_مهتا....تو باید قوی باشی دختر...اینطوری هیچکاری ازمون ساخته نیست!!!تو وقتی اینطوری با این وضع اینجا افتادی و خودخوری میکنی درواقع داری انتظار مرگ رو میکشی!اخه اینطوری که نمیشه!!!
بی رمق نگاهش میکنم...دستش فرود میاد روی زمین و سینی غذا مقابل چشم هام خود نمایی میکنه....گرسنگی امونم رو بریده ولی چیزی از گلوم پایین نمیره....بدون باروو میخوام هیچی نباشم!! نمیخوام زنده باشم...چرا اینا دست از سرم بر نمیدارن!؟خـــــــــدا!!!
یوسفی سینی غذا رو هل میده جلو تر....دستم رو میگیره توی دستش...سعی میکنم دستمو از دست نیرومندش بیرون بکشم...ولی مگه دیگه توانی هم برام مونده!؟
یوسفی قاشق رو میذاره توی دستم و رهاش میکنه...
_بخور!!!
نگاهش میکنم...نخیر....مثل اینکه مصمم تر از این حرفاست!!!
قاشق رو با بی میلی میزنم داخل برنج...یوسفی سریع کمی خورش میریزه روی قاشقم...به سختی غذا رو میجوم و فرو میدم..گلو و معده ام به شدت درد میگیره...قاشق بعدی رو هم میخورم....به این ترتیب با هر قاشق غذایی که فرومیدم بیشتر مشتاق میشم به خوردن...معده ی بیچاره ام بعد از چند روز گرسنگی کشیدن حالا که طعم غذا رو چشیده دیگه ول کن نیست!!
حتی به نگاه های خیره ی یوسفی هم توجهی نمیکنم... هیچوقت فکر نمیکردم غذا خوردن انقدر میتونه لذت بخش باشه!!!تنها وقتی سرم رو بالا میگیرم که غذا رو تا اخرین دونه های برنجش خورده ام و سیر و مست سر جام لم داده ام!!!لبخندش...نگاهش...محبتش...ه مه چیزش زمین تا اسمون با باروو فرق داره!!!اخ بارووی من!
romangram.com | @romangram_com