#انسانم_آرزوست_پارت_132
_نمیدونم تا چه حد اخبارو گوش کردی ولی...یه بیماری اینجا شایع شده...خیلی خطرناک و کشنده است...من الان قرنطینه ام...نمیتونم از اینجا بیرون بیام!!!برای همین تا وقتی تکلیفم معلوم نشده نمیتونم حرفی به بابا بزنم!فهمیدی!؟توام هیچی نمیگی!!
_چی!؟نه!باورم نمیشه!!!یعنی تورو اونجا زندانی کردن!؟
گریه ام شدت میگیره...
_یه چیزی تو همین مایه ها!فقط تاکید میکنم ماهان!بابا نباید چیزی بفهمه!!تو رو روح مامان به بابا چیزی نگو!!!
ماهان با صدایی که نگرانی و وحشت ازش پیداست با خشم فریاد میزنه:
_مهتا...!گوش کن مهتا!!!من هر طور شده میام اونجا...من میام تورو از اونجا میبرم...میام از اون جای لعنتی میبرمت! نمیذارم اونجا بمونی مهتا! نمیذارم!!!
با صدا فریاد های ماهان گوله های اشک درشت تر میشه و با وسعت بیشتری صورتم رو نمدار میکنه....گریه امون حرف زدنم رو بریده...
_مهتا میام هرطور که شده از اون تو درت میارم!!چرا زودتر نگفتی؟چرا زودتر زنگ نزدی؟چرا به بابا نگفتی؟بابا بازنشست شده درست...خیلی پُست بالای نداشته،اونم درست،ولی میدونی که هنوز خَرِش میره...هنوز دستش بازه...اشاره کنه صد نفر جلوش خم و راست میشن!!!هنوز اسم و رسمی که از مرد بودن و انسان بودن بدر کرده از بین نرفته!!!!این همه سال موهاشو تو اسیاب سفید نکرد که حالا تک دخترش تو یه کشور غریب گیر بیفته!لب تر میکردی خودشو به اب و اتیش میزد که برات یه هواپیما بفرستن!چرا نگفتی بهش مهتا!؟چرا...
با عصبانیت جیغ میکشم:
_بس کن!!!
یدفعه سکوت میکنه...حتی صدای نفس هاش رو هم دیگه نمیشنوم...با بیرحمی میگم:
_حرفاتو،دلخوشیاتو، چاخان هاتو همه ی این حرف های مزخرفت رو برای خودت نگه دار!!من نه نیازی به کمک تو دارم!نه میخوام بابا فعلا چیزی بفهمه!!!اگر میخواستم بدونه خیلی زود تر از اینا بهش میگفتم!!!درضمن تو اگه خیلی مردی برو سال های نبودنت رو برای بابا جبران کن!برو اونهمه سال تنهاییاشو برگردونو اونهمه درد فراق کشیدن برای تک پسر رشید خونواده اش رو مرحم بذار!!!خلاء اون همه امید و ارزویی که برات داشتو پر کن!!!حالا افتادی به تکاپو!؟حالا دیگه چه ارزش و اهمیتی داره!؟اونموقع که دانشگاه قبول شدم،تو کجا بودی بهم تبریک بگی...بغلم کنی بگی خواهر گلم...مهتا جونم...مبارکت باشه...موفق باشی!اونموقع که موفقیت پشت موفقیت بود که نصیبم میشد تو کجا بودی از داشتن خواهری مثل من لذت ببری؟تو دلخوریام،ناراحتیام،تنهایی ام تو کجا بودی که دلداریم بدی؟ارومم کنی!؟تو کجا بودی ماهان!؟حالام همونجا باش!!!دخالت نکن و فقط به تنها خواسته ای که تو تمام این مدت ازت داشتم و دارم احترام بذار و نذار بابا چیزی راجع به این جریان بفهمه!!! همین!!
بدون اینکه منتظر جوابش باشم تلفن رو با خشم قطع میکنمو میندازمش روی تخت...همونجا روی زمین جمع میشم توی خودم و اشک هام سرازیر میشن....
***
در اتاق باز میشه...چشم های من هم!صدای قدم های شمرده ای در فضای خالی اتاق سرد میپیچه...از شدت سرما تو خودم مچاله شده ام...دو تا کفش ساده ی مشکی رنگ رو میبینم و پاهایی که به سمت تخت میرن...تصاویر مات و مبهمن...صدا ها هم چند ثانیه بعد گرمای مطبوع پتوی پشمی کلفتی رو روی شونه هام حس میکنم....بیشتر تو خودم جمع میشم...پاها رو به روی صورتم توقف میکنن...زانوهاش خم میشن...صدای ملایمش توی سرم میپیچه:
romangram.com | @romangram_com