#انسانم_آرزوست_پارت_13


خبری نیست...حتما یه جای دیگه ی کمپ مشغوله تیر اندازیه...اخه توی این هیری ویری که کسی صدای منو نمیشنوه!!!!اشک توی چشمام جمع میشه...خودم رو تمام شده فرض میکنم...چشم هامو میبندم و بی دفاع و بدون تقلا منتظر سرنوشت سیاه و وحشت اورم میشم که یدفعه...

نمیدونم چی میشه...مغزم از تجزیه و تحلیل عاجزه...روی زمین رها میشم...مچ دستم از حصار انگشتان نیرومندی که زندانیش بود ازاد میشه...چشمامو باز میکنم...از دیدن مرد قد بلند سیاه پوستی که بالای سرم ایستاده وحشت میکنم و شروع میکنم به جیغ کشیدن....صدای اشنایی که به زبون خودم اسمم رو صدا میزنه گرمای لذت بخشی رو تو وجودم میدمه...چشم هامو دوباره باز میکنم...و اون چشم های یشمی رنگ بار دیگه ارومم میکنه....لبخند میزنم....بارووتی...باروو....اه خدایا شکرت...

_خانم زارعی؟حالتون خوبه؟خانم؟

_اه باروو....خدا رو شکر!!!خدارو شکر!!!

سرباز زیر بازوم رو میگیره و از روی خاک بلندم میکنه...اسلحه به دست منو تا ساختمان اصلی کمپ همراهی میکنه...اخم هاش بد جوری توی همه...

_چرا وقتی دیدید اوضاع خطرناکه به جای فرار عکس گرفتید؟

سرم رو پایین میندازم...حق با اونه...بدون هیچ حرفی میرم داخل ساختمون...باروو همراهم نمیاد...هنوز تمام بدنم داره میلرزه و قلبم مثل گنجشک تند میزنه!

بدون توجه به دکتر که به سمتم میدوه و خانم قائمی که نگران اسممو صدا میزنه از پله ها بالا میرم و میپرم توی اتاقم...درو محکم به هم میکوبم و از داخل قفل میکنم....دوربین رو پرت میکنم روی تخت...احساس خفگی میکنم...با همون لباس هایی که به تن داشتم میپرم روی تخت...نا خودآگاه میزنم زیر گریه...هنوز هیچی نشده خودم رو باختم...چشم هامو میبندم و......

***

صدای تق تق در مثل پتک توی سرم کوبیده میشه...سرم سنگین شده و معده ام با وجود خالی بودن انگار اضافی کرده و حال و روزم رو ریخته بهم....صدای فریادهای مبهمی از بیرون شنیده میشه....دستمو میذارم روی سرم و به سختی تن بی حسم رو از روی تخت بلند میکنم...کشون کشون میرم سمت در...دستم روی دستگیره خشک میشه...چشمام سیاهی میره...در باز میشه و بعد....

***

_خانم زارعی؟خانم زارعی؟!!

صداها واضح و واضح تر میشن...پلکام انقدر سنگین شدن که انگار بهشون وزنه وصل شده!!!به سختی چشمامو باز میکنم...تار میبینم...اشکال نامفهوم و تار...صداهای بم و در هم پیچیده...سرم گیج میره...بدنم یخ کرده...دوباره چشمامو میبندم...صداها کم کم واضح میشن...

_خیلی انرژی از دست داده...طبیعیه!همین که میتونه چشماشو باز و بسته کنه خیلیه!

_دکتر مطمئنی خطر رفع شده؟دست ما امانته ها!

romangram.com | @romangram_com