#انسانم_آرزوست_پارت_12


دکتر که انتظار چنین رفتاری اونم اینوقت صبح رو از من نداره با چشم های از حدقه بیرون زده و متعجبش نگاهم میکنه...

_خانم زارعی مشکلتون چیه؟

_هنوز مشکلمو نفهمیدین؟من نیازی به بادیگارد ندارم!!!

دکتر اخمی میکنه و میگه:

_ببین دختر اینجا خونه ی بابات نیست!!!اینجا یه کمپه تو بدترین نقطه ی افریقا،سومالی!!اینجا پر از فقر و بدبختی و بیماریه!اینجا پر از زورگیری و تجاوزه!!!میفهمی!؟هر چند وقت یه بار از جانب گروهک های سیاسی مذهبی امثال "الشباب" به اینجا و کمپ های دیگه حمله میشه و اب و غذا و همه ی مهماتمون رو بعلاوه ی زن ها میدزدن!!!

از شنیدن این حرف ها لرز عجیبی به تنم میشینه...تیکه ی اخر حرف های دکتر توی گوشام زنگ میزنه:"بعلاوه ی زن ها"!!!

سرم رو شرمزده پایین میندازم و میگم:

_منو ببخشید اقای پور مهدی من...من منظوری ندا...

دکتر میون حرفم با لحن ملایم تری میگه:

_خودتونو ناراحت نکنید...کم کم به اینجا عادت میکنید و میفهمید ما با چه مشکلاتی مواجه هستیم و اونوقته که دیگه کمتر به کارامون ایراد میگیرید...

دوباره خجالت زده سر به زیر میندازم و همراه باروو از مطب خارج میشم...توی محوطه ی باز کمپ چند تا کامیون پر از اجناسی که نمیدونم چیه پارک شده...از باروو میپرسم:

_اینا چیه؟

_اب...مواد غذایی...لباس و کفش!

هنوز قدم از قدم برنداشته ام که موج عظیمی از سیاه پوستان با سر و صدا و خوشحالی به طرف کامیون ها هجوم میارن...وحشتزده کنار میکشم و باروو محکم کنارم می ایسته و اسلحه اش رو تو دستش فشار میده...و من چشم میدوزم به زنان و کودکان مفلسی که نیازمندانه دست های لرزانشون رو به سمت کامیون و مسئولان پخش و توزیع دراز میکنن....دلم میگیره از این همه تحقیر و له شدنِ عزت نفس هاشون!!!دلم میگیره از کاری که نداری و فقر با این مردمان بیچیز کرده ....و دلم میگیره از این دنیای اشفته ی بی رحم!!!شروع میکنم به عکس گرفتن...تند و پشت سر هم...ناگهان صدای چیلیک عکس با صدای مهیب شلیک گلوله ادغام میشه...قلبم از تپش می ایسته!!!وحشت زده سرم رو از توی دوربین بیرون میکشم و به دورو برم نگاهی میندازم...باروو داره تیر اندازی میکنه...همه جیغ میکشن و از طرفی به طرف دیگه فرار میکنن...چند نفر روی زمین افتادن و غرق خونن....در این گیر و دار فکری به ذهنم میرسه...بی توجه به فریاد های بارووتی میدوم سمت یکی از سنگر ها...پشتش قایم میشم و تند و تند عکس میگیرم...یدفعه با احساس حلقه شدن انگشتان داغ نیرومندی دور مچ ظریفم سرم رو بالا میگیرم...از دیدن مرد سیاه پوست درشت جثه ای که با لبخند کریهش دندان های یکی بود یکی نبود سیاه و زردش را به نمایش گذاشته وحشتزده جیغ میکشم....مرد سیاه پوست قهقه ای میزنه و به زبان خودش چیزی میگه...بعد هم با نگاه چندش آوری براندازم میکنه...دوباره جیغ میکشم و برای ازاد شدنم از چنگالش تقلا میکنم...ولی فایده ای نداره....نا امیدانه نگاهی به میدونی که بی شباهت به میدون جنگ نیست میندازم...همه در حال فرار هستن و چند تا مرد سیاه پوست درشت جثه در حال غارت و چپاول همه ی مهمات و البته زن های کمپ هستن....به خودم میلرزم...ای لعنت به من...ای کاش از باروو جدا نشده بودم...تصمیم میگیرم از اخرین امیدم استفاده کنم...تمام توانم رو توی هنجره ام جمع میکنم و درحالی که مرد سیاه پوست منو کشون کشون به سمت یه کامیون دیگه میبره با تمام وجود جیغ میکشم:

_باروووو...بارووتی!؟

romangram.com | @romangram_com