#انسانم_آرزوست_پارت_11
یوسف با لحن همیشگیش میگه:
_اوه بله حق با شماست!عذر خواهیه منو بپذیرید بانو!!!!
باز هم همون لحن مسخره!!!!با اخم به غذا خوردن مشغول میشم... وقتی تموم میشه خطاب به شخصِ اقا ابراهیم تشکر میکنم و بدون توجه به بقیه برمیگردم به اتاقم...هوا تقریبا تاریک شده و من خسته ی راه فقط دلم خواب میخواد و بس!!!!
***
چشم هام رو باز میکنم...سرم به شدت در میکنه..اه...چقدر سر و صدا!زیر لب غر میزنم:
_معلوم هست اون بیرون چه خبره؟
دستم رو میذارم روی سرمو به سختی از جام بلند میشم و میشینم روی لبه ی تخت...پتویی که از شدت سرمای صبحگاهی به خودم پیچیده بودم رو کنار میزنم و از روی تخت بلند میشم و میرم سمت پنجره...آروم کرکره رو کنار میزنم...با دقت نگاه میکنم...چند تا کامیون با آرم حلال احمر داره میاد داخل کمپ...چه خبره!؟به ساعت نگاه میکنم....اوه ساعت 9صبحه!!!وای خدای من!!!دیرم شد!!!سریع میرم دستشویی و آماده میشم و دوربینمو میندازم دور گردنم و از اتاق میزنم بیرون...با دیدنش اخم هام میره تو هم...
_ای بابا!باز که تو اینجایی!
باروو خجالتزده سرش رو میندازه پایین و میگه:
_خانم اقای دکتر...
میون حرفش با خشم میگم:
_اقای دکتر هنوز متوجه نشدن که من هیچ نیازی به بادیگارد یا محافظ شخصی ندارم!؟
سرباز سکوت میکنه...
راه میفتم سمت پله ها...با توپی پر و خشمناک!سرباز به دنبالم راه میفته!میرسم به مطب کذاییشان!!!
_جناب پورمهدی چند بار بگم من نیازی به محافظ شخصی ندارم!؟
romangram.com | @romangram_com