#انسانم_آرزوست_پارت_129


صدای پدر ناگهان شاد میشه...شادی عجیبی که میان ان لرزش ها و نگرانی ها کمی دهن کجی میکنه...

_مهتا حدس بزن کی اومده!!!

اخم هام میره توی هم....کی میتونه اومده باشه؟کی به بابای تنهای بیچاره ی من سر میزنه؟

صدایی که درون گوشی میپیچه قلبم رو به تپش های تند تر وادار میکنه...

_سلام!

خشم درونم قلیان میکنه....مشت هام رو توی هم فشار میدم و فکم منقبض میشه...

_مهتا!؟

با صدای سردی فقط اسمش رو زیر لب هجی میکنم:

_ماهان!!!

پس بگو....بگو چرا این چند وقت خبری از بابا نبود!پس بگو چرا کبکش داشت خروس میخوند...پس بگو چرا دیگه حنای مهتا پیشش رنگی نداشت!پس بگو!!!

گل پسرش،تاج سرش،ستون خونه اش برگشته بود...عزیز دل مامانی برگشته بود...جگر گوشه ی بابا برگشته بود!!!

همونی که سالها ترکمون کرد و رفت....همونی که بخاطر مقاصد و اهداف شخصی خودش تنهامون گذاشت!!!همونی که سالهای سال حتی جواب یک تلفن ساده رو نداد...همونی که...

_مهتایی؟هستی؟

از لحنی که برای صدا زدنم به کار میبره نفرت دارم...یک زمانی نشانه ی صمیمیت خواهر و برادریمان بود....یک زمانی مهتایی که میگفت جز اغوشش جای دیگری نداشتم که بروم...یک زمانی صدایم که میزد جوابش جانم بود!!ولی حالا.... بعد از تمام ان بی اعتنایی ها...بعد از تمام ان بی کسی های منو بابا...بعد از تمام ان نبودن هایش...دیگر نمیخواستم حتی صدایش را بشنوم...چه برسد به مهتایی گفتن هایش!!!

_بله؟

romangram.com | @romangram_com