#انسانم_آرزوست_پارت_128
هق هقم شدت میگیره.....زجه میزنم:
_بابا....باباییی...
صدای وحشتزده ی پدرم بیشتر میلرزه...
_جون بابا!؟چی شده دخترم؟بگو بمن!!!چی شده؟با دختر من چی کار کردن!؟چه بلایی سرت اوردن بابا؟
میدونم قلب ضعیفش تاب نمیاره...میدونم وحشت و استرس براش سمه....ولی این بغض...این لرزش صدا...این اشک های روون....چیکارشون میتونم بکنم!؟دست خودم نیست!!!
_دلم برات خیلی تنگ شده بابا!
صدای نفس راحت پدرم رو میشنوم که خیال من رو هم راحت میکنه!!
_فدات شم من دخترم....منم همینطور بابا!بس نیست دیگه؟نمیخوای برگردی؟
_بابا خطای هوایی بسته است!!!
_چی!؟
برای لحظه ای موقعیتم رو درک میکنم....یاد باروو میفتم....یاد مرگی که منو هم کشت!!!!و یاد پدری که از نگرانی تا مرز سکته میره!!
_خوب تو که گفتی برات هواپیمای شخصی میفرستن!!!برگرد!اگه میخوای برگردی برگرد!!!مهتا من هنوز نمرده ام بابا!!!! اگه اونجا دستت بسته است بمن بگو!منم بالاخره هنوز یه کارایی ازم بر میاد!
_نه بابایی...من خوبم...نگران نباش!!فعلا نمیخوام برگردم....فقط کمی دلم گرفته بود...دلم براتون تنگ شده بود....نگران نباش!من اینجا حالم خوبه....
بغض دردناکی به گلوم چنگ میندازه....برای تاکید بیشتر با صدایی که دوباره میلرزه زمزمه میکنم:
_من خوبم!
romangram.com | @romangram_com