#انسانم_آرزوست_پارت_127
_از اینجا برو!!
_مهتا!
جیغ میکشم....بلند ترین جیغی که تا بحال از خودم شنیده ام:
_از اینجا بــــــرو!!!!
صدای جیغم در فضای خالی و سرد راهروی سالن میپیچه....یوسفی با وحشت کمی عقب نشینی میکنه....با ناباوری خیره میشه بهم....چند ثانیه در همون حال نگاهم میکنه....میتونم به وضوح نا امیدی رو در چشم ها و چهره اش ببینم...ازش رو بر میگردونمو بیشتر از قبل در خودم فرو میرم....چند ثانیه بعد صدای قدم های بی رمقش رو میشنوم که لحظه به لحظه دور تر میشه....
***
با صدای اعصاب خورد کن زنگ تلفن چشم هامو باز میکنم....تمام استخوان های بدنم یخ زده...خشک شده ام...جای جای جسم نحیفم درد میکنه...یعنی روی این زمین سرامیکیِ یخ زده خوابم برده!؟ موقعیتم رو نمیدونم....ذهنم تا دقایقی از تجزیه و تحلیل ساقط شده!!!!میخزم سمت میز کوچک کنار تخت و تلفنم رو جواب میدم:
_بله؟
صدای اشنایی که مهتا گفتنش میپیچه تو گوشم گرمم میکنه....اشک تو چشمام حلقه میزنه....همزمان لبخند میزنم....
_بابایی....
_مهتای بابا سلام....
مستاصل تر از همیشه با بغضی که بعد از دور روز شکسته صداش میکنم...
_ بابا...
وحشت دورن صدای لرزان و نگران پدرم اوج میگیره...
_مهتا!؟چی شده بابا؟حالت خوبه؟طوریت که نشده؟مهتا!؟بابایی!؟!؟
romangram.com | @romangram_com