#انسانم_آرزوست_پارت_126


خدایا....دیگه دوستت ندارم....دیگه تو رو هم نمیخوام!!!ازت خواستم عادل باشی....ازت خواستم باروو رو بهم برگردونی!!! ازت خواستم ولی،تو ازم رو برگردوندی....تو عادل نبودی...تو...تو....

جیغ میکشم:

_خـــــــدا!!!!

در کمتر از کسری از ثانیه در اتاقم سراسیمه باز میشه....

_مهتا!!؟

یوسفی اشفته و پریشان میدوئه سمتم...خودمو کنار میکشم....

_مهتا چی شده؟مهتا!؟

جلوم زانو میزنه....نگران نگاهم میکنه....از این نگاه هم بدم میاد!از این ادم هم بدم میاد!از همه چیز و همه کس بدم میاد...

_بدم میاد!!!

_چی!؟از چی بدت میاد؟از کی؟چی شده مهتا!؟

باز هم فقط نگاهش میکنم....توخالی...گنگ...بدون احساس....بدون حتی نشانه ای از حیات!!!!اشک نمیریزم...بغض نمیکنم...جیغ نمیکشم...فقط صامت و گنگ گوشه ای نشسته ام ودر خودم فرو رفته ام....فقط مُردَم!!همین!!!

_مهتا....چت شد تو دختر؟پاشو!پاشو بریم پیش دکتر!

با ته مانده های قدرتی که دارم خودم رو محکم روی زمین سرامیکی و سرد اتاق میچسبونم....از جام جُم نمیخورم!!!اینجا میمونم تا بمیرم!اینجا میمونم تا بشم مثل باروو....برم پیش باروو!!!

_با توام!میگم پاشو!پاشو مهتا!

مچ دستم رو با خشونت از بین انگشت هاش بیرون میکشم و با نفرت غلیظی خیره میشم تو چشم های نگرانش...احساس میکنم چیز غیر معمولی درون این چشم هاست...چیزی که رنگ دروغ میدهد...رنگ ریا....رنگ فریب!!!

romangram.com | @romangram_com