#انسانم_آرزوست_پارت_125


دوباره زمزمه میکنم:

_باروو زنده است!!!

نگاه دکتر نگران و غمناک میشه....لحظه ای مکث میکنه و سپس با چشمانی که شبنم اشک از پشت عدسی قطورشیشه ی عینکش میدرخشه درون نگاه عجیبم خیره میشه....

اینبار با قدرت بیشتر و بلند تر از قبل میگم:

_ باروو نمرده!!!

احساس میکنم در نگاهش چیزی هست....چیزی که به رنگ تردید است...چیزی که بوی شک میدهد...چیزی که ندای بی اطمینانی سر داده....اما با این حال همچنان سری تکان میده و با نا امیدی میگه:

_متاسفم مهتا....متاسفم!!!باروو از بین ما رفته...

اه میکشم...اهی که بی شباهت به زجه نیست! بی شباهت به فریاد نیست!!!!اهی که نفس های حبس شده در شش ها و فریاد دردناک خفه شده در حلقم رو رها میکنه...اهی که فقط اه نیست...مرگ است!

حالا میفهمم مرگ یک انسان به مرگ جسم نیست!روح من مرده....با رفتن باروو منم میرم...منم زنده نمیمونم...منم نفس نمیکشم...

باورم نمیشه....هنوز باورم نمیشه باروویی که تا 15روز پیش از هر کس و چیزی مستحکم تر و استوار تر با اسلحه ای در دست از من محافظت میکرد....باروویی که اشتباهات منو به گردن میگرفت و خودش سرزنش میشد....باروویی که بخاطر من خواب و خوراک و روز و شب نداشت....همان باروویی که بهشت روی زمین را بمن نشان داد... همان باروو حالا دیگه نیست!!!!هنوز باورم نمیشه....

_مهتا!؟

گنگ نگاهش میکنم...مهتا کیه؟من که مهتا نیستم!من که ادم نیستم!اصلا من دیگه هیچی نیستم!!

بدون توجه به نگاه های نگران دکتر و مهتا مهتا گفتن هایش میرم سمت سالن....میرم سمت سردخانه ی خودم....میرم که من هم مثل باروو بمیرم!!!

***

توی اتاقی که حالا دیگه برام حکم قبر رو داره کز کرده ام گوشه ای و عکس های باروو رو برای هزارمین بار مرور میکنم....اتیش میگیرم از نبودنش....اتیش میگیرم از نداشتنش....لعنت به این سفر....لعنت به این خاک....لعنت به هر چی ادمه!!!

romangram.com | @romangram_com