#انسانم_آرزوست_پارت_122


خیلی وقته کارم شده گریه زاری...راهی به جز سالن قرنطینه تا اتاقم بلد نیستم و کاری به جز غصه خوردن ندارم... عکاسی رو گذاشتم کنار...قید شغلم رو هم زدم...چند روز پیش از دفتر خبر نگاری یه تماس داشتم!اقای شریفیان پور بود...رئیس دفتر!این لعنتی، "ابولا "رو میگم! بد جوری دهن پر کن شده تو دنیا!!!هه...یه عده اینجا دارن با مرگ دست و پنجه نرم میکنن و یه عده دنبال چی هستن!!؟مثل شریفیان پور!فکر نمیکنم پدر پدر پدربزرگش از انتخاب کردن چنین نام فامیلی قصد جدی ای داشته باشه!!!چنین مردی میتونه شریف باشه؟

"خانم زارعی این یه فرصت عالی و طلائیه برای ما!میدونی اگر اخبار خصوصی داخل کمپ رو برای ما با چند تا عکس از مبتلایان این بیماری ارسال کنی روزنامه مون چقدر فروش میره!؟"

شریفیان پور گفت...اولین جمله ای که بعد از سلام گفت این بود!!!هه...فرصت طلائی برای اونها مرگ ماها بود حتما نه!؟فروش بالای روزنامه ی اون لعنتی مهم بود یا دست و پا زدن ما تو منجلاب مرگ!؟دوباره و اینبار عمیق تر اه میکشم...از اعماق قلبم اه میکشم...اینجا ادما فکر چی هستن و اونجا فکر چی!!!

دفتر خاطراتم رو میبندم...دستی توی موهام میکشم...هنوزم به این سکوت کمپ هیچ عادت نکرده ام...نصف ادما توی قرنطینه ان و بقیه تو سردخونه ای که منم توش حبس شده ام!

چه فرقی داره؟ماهم قرنطینه ایم....با این تفاوت که لا اقل ما حق استفاده از هوای ازاد رو داریم...تا وقتی قرعه به نام یه بدبخت تیره روز بیفته و بیمار شه!اونوقته که با گریه و زاری و التماس تا خود سالن قرنطینه خرکشش میکنن...

و این صحنه ی دلخراشیه که من همه روزه اینجا میبینم...صحنه ی اشک ریختن افرادی که به تازگی بیمار شده ان و نمیخوان بمیرن!و برای نمردن طوری التماس میکنن که منِ نوعی از زنده بودنم پشیمون میشم...نا امید میشم...روزی هزار بار ارزوی مرگ میکنم...

اه میکشم...سری تکون میدم از تاسف و از جام بلند میشم...باید به باروو سر بزنم...حالش خیلی بده...لحظه ای چهره ی معصوم شکلاتی رنگش که از شدت بیماری به زردی میزنه و دونه های ریز سرخ ملتهب روی صورت بی رمقش جا خوش کرده اند رو بدون اون قطره های کوچیک عرق نمیبینم...ای کاش میذاشتن حداقل لمسش کنم...ای کاش...

اینطوری با این وضع کنونی منم با باروو میمیرم...لحظه به لحظه باهاش تموم میشم...به قعر بدبختی ها سقوط میکنم... اینطوری،منم همراه باروو با این بیماری ذره ذره اب میشم...

از پشت حفاظ شیشه ی قطور دوجداره با وجود تلفن باز هم صدا سخت به صدا میرسه...چه برسه به احساس عشق و حرارت...اخبار روز به روز بیشتر در باره ی غول ابولا هشدار میده...نه واکسنی برای پیشگیری اختراع شده نه تجویزی برای بهبودی!!!

هنوز هم سعی دارم خودم رو فریب بدم....هنوز درباره ی باروو به خودم دروغ میگم!هنوز بیمار شدنش رو باورم نمیشه... ولی حقیقتِ تلخ تر از زهر اینه که اون...با وجود تمام ناباوری های من دیر یا زود از پیشم میره...نمیگم قبول کردم... نمیگم زیر بارش رفتم، نه!فکر اونجاشم کردم...منم با باروو میرم!من تنهاش نمیذارم!هرگز!!!

وقتی عمق احساسم متعلق به اونه،وقتی بره،من چطور میخوام با تیکه پاره های قلب ناچیزم زندگی کنم؟چطور؟

اه میکشم و سوزش از سطح قلبم بلند میشه و به چشم هام هجوم میاره...پشت پلک هام داغ تر و داغ تر میشه...چشم هایی که این روز ها چشم نیست...دو تا گوله ی اتیشه!

اشک...و باز هم اشک....دستم از روی شیشه ی سرد اتاقک قرنطینه لیز میخوره و میفته پایین...تمام ذهنم مشغوله... خیلی وقته منتظرم....تمام بند بند وجودم چراغ خطر میزنه...امروز چرا نیومد؟!

***

وحشتزده میرم دم در و به سرباز میگم:

romangram.com | @romangram_com