#انسانم_آرزوست_پارت_121


_درد میکنه؟

با خشم و مایه هایی از نفرت نگاهش میکنم..خیره میشم تو عمق چشم های روشنش...چه رنگین؟نمیدونم!!!دیگه هیچ رنگیو جز یشمی نمیشناسم!خیلی وقته!!!!

با نگاه های مثلا نگرانش خیره شده به بانداژ روی پیشونیم...دستش رو پیش میاره...شتابزده سرم رو میکشم کنار و با اخم هایی که شاید از نیش کبری زهرآگین تر و از تیغه ی شمشیر برنده ترن غضب میورزم به نگاهی که رنگ غم و غصه و نگرانیش شاید طبیعیه و من نمیبینم!!!

_چیکار میکنین!؟

دوباره با نگاهی که نگرانی اش دل کودکی بیگناه رو هم به درد میاره نگاهم میکنه...

_من...من چنین قصدی نداشتم!خواهش میکنم منو درک کن!

اینبار طوری با خشم نگاهش میکنم که یه قدم به عقب بر میداره...عجب رویی داره!درکش کنم!؟چطور ازم انتظار داره درکش کنم!؟شاید اگه ضربه کمی محکم تر میبود من الان زنده نبودم....شاید....

اه پر دردی میکشم و برمیگردم سمت سالن...پشت سرم قدم برمیداره...

_مهتا؟

بی اعتنا به قدم هام سرعت میبخشم...دیگه صدای قدم های مصممش رو پشت سرم نمیشنوم...دیگه عجز و التماسش برای بخشیده شدن رو نمیشنوم...دیگه هیچ صدایی ازش نمیشنوم و این عجیبه!

ولی میدونم که احتمالا باز هم رفته تو غالب مرد یخی و پر غروری که نگاهش حرص دهنده و لبخند شرورش نفرت انگیزه!!!

با تمایل شدیدم به ایستادن و نگاه کردنش مبارزه میکنم و به راهم ادامه میدم...به در ورودی که میرسم نامحسوس نگاهش میکنم...صامت و بی حرکت ایستاده و به دور دست ها خیره شده...

***

ده روز از حبسم میگذره...ده روز از جدایی منو باروو ....ده روز از این زندگی بی هدف و خسته کننده!!!همه چیز اونجوری که باید نیست!!!شاید فکر کردی میخوام بگم همه چی خوبه...همه چیز به حالت اول برگشته و من خوشحالم،نه؟ولی خوب...خودت باید بهتر از هر کسی بدونی که هیچ چیز اونی که باید باشه نیست!

هی...خاطرات عزیزم...شاید فقط تو بدونی من چی کشیدم تو این روزا!اصلا شاید فقط تو بدونی که من چی کشیدم تو این سالها!!!

romangram.com | @romangram_com