#انسانم_آرزوست_پارت_119
پشت سرش راه میفتم سمت در دیگری که با نشانه ی خطر بزرگی که رویش حک شده قلبم رو میلرزونه....دکتر در رو باز میکنه....
اب دهنم رو به سختی فرو میدم و وارد سردخونه میشم....جو سنگین و ترسناکش وجودم رو فرا میگیره... نگاهم رو دور تا دور میچرخونم...پوشش های پلاستیکی بزرگ و سیاه رنگ دور تا دور اتاق را فرا گرفته اند....بوی تعفن رو حتی از پشت ماسک هم حس میکنم...با دست هام بازوهام رو در اغوش میگیرم و از سرمای وحشتناک اتاقک به خودم میلرزم...وحشت زده دوربین رو توی دست هام فشار میدم....با ترس و لرز دوربینم رو بالا میارم و عکس میگیرم....
بی اختیار جلو میرم...دستم رو میبرم سمت زیپ یکی از پوشش های پلاستیکی...دکتر به سرعت ممانعت میکنه...با اخم های در همش مواجه میشم!
_نه مهتا!!!نه!
_دکتر خواهش میکنم!
زیپ رو آروم باز میکنم و لبه های پلاستیک رو کنار میزنم...با دیدنش قلبم تیر میکشه....سعی میکنم مقاومت کنم...سعی میکنم دوربینم رو بالا بگیرم و عکاسی کنم...سعی میکنم اما نمیشه....سعی میکنم اما نتیجه نمیده....من سعی میکنم اما به جای دوربین و عکس، تصویر دختر بچه ی تنهایی که از خانه ی باروو تا کمپ در اغوشم بود را در ذهنم حک میکنم... تصویر دختر بچه ی معصومی که چشم های کوچکش را بسته...سطح پوستش مملو از دانه های متورم قرمز رنگ عفونیست و رد خشک شده ی خون از بینی کوچکش سمفونی مرگ را مینوازد....و باز هم حلقه شدن قطره های اشک درون چشم های وحشتزده ام را تجربه میکنم...
ته دلم تیر میکشه....استرس بدی به وجودم چنگ میزنه....اسید توی معده ی خالیم شروع میکنه به ترشح کردن...حالم بهم میخوره...دستم رو روی دهنم میذارم و به سرعت از سردخونه خارج میشم....دکتر پشت سرم میاد...اشک توی چشمام جمع میشه...از فکر اینکه ممکنه روزی بارووی من هم پیچیده در این پوشش های پلاستیکی سیاه رنگ گوشه ی این سردخانه ی رعب اور تنها بماند به خودم میلرزم....اشک ریزان خودم رو به پشت سالن قرنطینه میرسونم....با نفرت لباس های ایمنی رو از تنم بیرون میارم و سربازی که پشت سالنه بمحض دیدنشون به سرعت همه رو توی سه تا پلاستیک زباله ی بزرگ میندازه و بعد توی سطل فلزی بزرگی قرار میده...تا اتاقم فقط میدوم و اشک میریزم...و مطمئنم که صحنه ی جنازه های سیاه پوش توی سردخانه و دختر بچه ی بینوای مرده را هرگز فراموش نمیکنم و قطعا به کابوس های شبانه ام تبدیل خواهند شد!
هوا که به سر و صورتم میخوره حالم کمی بهتر میشه...خوشحالم که حد اقل یه منطقه ی باز حفاظت شده در اختیارمون گذاشتن!وگر نه معلوم نبود توی اون راهروی همیشه سرد و تاریک قرار بود چه به روزم بیاد!
برمیگردم داخل...خسته شدم از این بلاتکلیفی و انتظار....خسته شدم از این حبس بی محاکمه....از همه چیز و همه کس خسته شدم...حتی از خودم!
نمیخوام برگردم داخل اون ساختمون تاریک...الان نمیخوام!!!
میرم سمت حصار فلزی....عجیبه....این نقطه از کمپ همیشه بوی شوریه دریا رو میده و رطوبت هواش بیشتره...شاید احمقانه است اگر بگم حتی گاهی صدای موج دریا رو هم میشنوم!!!حتما دیوانه شده ام...یقینا!!!اصلا اگر دیوانه نمیشدم جای تردید داشت!!!
صدای پایی نظرم رو جلب میکنه...کفش هایی که کشیده میشه روی سنگ ریزه های سطح شن و ماسه!!!
وحشتزده برمگیردم سمت صدا...
_نترس منم!!!!
با تعجب به چشم های پف کرده اش و گودی زیرشون خیره میشم...اخم هامو میکشم توی همو لب هامو با نفرت روی هم فشار میدم...به سرعت شالم رو که سر خورده و روی شونه هام افتاده روی سرم میندازم...با خودم میگم:
romangram.com | @romangram_com