#انسانم_آرزوست_پارت_118


_نه!باعث تعجبه!تو تمام مدت با باروو بودی!حتی با اون دو تا بچه نزدیک ترین فاصله رو داشتی!!!چطور بیمار نشدی؟چطور!!؟؟خیلی شانس اوردی و میاری اگه هرگز مبتلا نشی!

وقتی به یاد نزدیکی ام با باروو میفتم خون به صورتم هجوم میاره و خجالتزده افکارم رو پراکنده میکنم...

_دکتر باید یه فکری به حال مریضا کرد!اینطوری که نمیشه!دست روی دست گذاشتین تا همه بمیرن؟باروو هم وضعیتش وخیم به نظر میرسید!چند بار از بینی و دهنش خون خارج شد!!!

_تو میگی چیکار کنم!؟مگه کاری هم از ما ساخته است؟چند وقته دارم درخواست تجهیزات کامل رو میدم!درخواست داروو میدم!ولی کو!؟خیچ خبری نیست!!!فعلا هم که مثل حیوونای خطرناک تو این ساختمون زندانیمون کردن!!

به فکر فرو میرم....به فکر بیمارای بدبختی که توی قرنطینه اند...به فکر جنازه های بی نوایی که بلاتکلیف توی سردخونه خوابیدن...نمیدونم چرا...ولی از احساس عجیب و غریزیم پیروی میکنم و بی مقدمه میگم:

_دکتر منو ببرین سردخونه!میخوام عکس بگیرم!خیلی به کارمون میاد!

دکتر اخم میکنه و با تعجب میگه:

_چی!؟سردخونه!؟چی میگی تو!؟نمیشه دختر!خطرناکه!

_ولی واجبه دکتر!!!لطفا!!!

_تو چرا متوجه نیستی؟خطر انتقال بیماری حتی از جسد بیمار هم خیلی زیاده!!!!

نه!انگار اینطوری نمیشه!!!اخم میکنم و با لحنی محکم میگم:

_دکتر من مجوز رسمی دارم!درضمن من قبل از اومدن برگه ای رو امضا کردم که همه ی مسئولیت جانی و مالی من رو به عهده ی خودم گذاشته!پس لطفا بس کنید و بذارید من کارمو انجام بدم!!

دکتر با اخم اهی میکشه و مکث میکنه...به فکر فرو میره...میتونم اثار کلنجار رفتن با خودش رو توی چهره ی سالخورده اش ببینم....سر انجام گویی در مبارزه با خود شکست میخوره و سر افکنده و ناراضی منو به سمت ته راهروی باریک و سرد و نیمه تاریک هدایت میکنه....میرسیم به یه در فلزی که روش یه پنجره ی حصار دار با شیشه تعبیه شده....دکتر در رو باز میکنه...صدای اعصاب خورد کنه لولای روغن کاری نشده اش توی فضای خالی راهرو میپیچه....وارد اتاقکی میشیم با لامپ مهتابی چشمک زن و در حال سوختن...دکتر میره سمت یه کمد بزرگ فلزی و درش رو به سختی باز میکنه...یکدست لباس عجیب سبز رنگ بیرون میکشه و میگیره جلوم...

_بگیرش....بپوشش...مطمئن شو تمام درز ها و زیپ هاش بسته شدن!

کمی میترسم....ولی لباس رو بسرعت از دست دکتر میقاپم و شروع میکنم به پوشیدنش...زیپ رو تا گردن بالا میکشم....کش دور کلاه جمع میشه و موهام رو کامل در بر میگیره... ماسک رو روی دهان و بینیم قرار میدم و منتظر دکتر می ایستم تا لباس هاشو بپوشه....

romangram.com | @romangram_com