#انسانم_آرزوست_پارت_117
_بهتره؟
دوباره و اینبار فقط سر تکون میدم...
_بیا بشین...نگران نباش...نیستش...
خجالتزده سرم رو میندازم پایین...از این موش و گربه بازی خجالت میکشم...اونم جلوی دکتر که سن و سالی ازش گذشته...ولی خوشحالم از درک بالای دکتر و لبخند های معنی داری که گاهی احساس آرامشی عمیق را به قلب زخم خورده و خسته ام القا میکنه....و با خودم میگم شاید او جانشین پدریست که اینروز ها از دوریم در عذابه و من بس نا جوانمردانه ظالم!!!
اه میکشم و جسم بی جانم رو روی تخت فلزیِ ناراحت رها میکنم...صدای ناله ی فنر های فرسوده و زنگ زده ی حصیری شکل از زیر تشک بلند میشه..شاید حتی فنر های تخت هم از این روزمرگی بی هیجان و خسته کننده به سطوح اومدن!شاید!!!
_چه خبر از مریضا دکتر؟اون تو چه خبره؟
به دیواری که حدس میزنم حد فاصل بین ما و افراد صد در صد بیماره اشاره میکنم...دکتر با افسوس سر ی تکون میده و میگه:
_تاحالا 150 تا کشته داشتیم!!!الان هم 13تا از جنازه های جدید توی سرد خونه ی سالن قرنطینه ان!هنوز کسی پیدا نشده که برای سوزوندن یا دفن کردنشون داوطلب بشه!!!
وحشتزده نگاهش میکنم:
_چرا هیچکس فکری به حال ما نمیکنه؟چرا هنوز هیچ درمانی پیدا نکردن!؟
دکتر شانه ای بالا میندازه و میگه:
_همونطور که میدونی کمپ وابسته به سازمان حلال احمر ایرانه!وضعیت تجهیزاتیمون وخیمه!بودجه ی کافی در اختیارمون قرار نمیگیره....حالام که با این قانون قرینطینه ی جدید وضیعت واردات هواییمونم خراب شده...همین چند قلم تجهیزات پزشکی ای هم که داریم بخاطر تلاشای یوسفه!امار تلفاتمون رو به افزایشه مهتا!!!
وحشتزده نگاهش میکنم...اینکه کاری از دستم بر نمیاد دیوانه ام میکنه...اینکه باید دست روی دست بذاریم و گوشه ای انتظار بکشیم دیوانه ام میکنه...این که مثل بی عرضه ها دست بسته مجبور به اطاعتیم دیوانه ام میکنه....بارووی بیچاره ی من داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه اونوقت من اینجا نشستم و...اه....برای صدیم بار ارزو میکنم ایکاش منم بیمار میشدم!
_دکتر هنوز هیچ علائمی از بیماری در من نمیبینید؟
دکتر با اخم و حیرت نگاهم میکنه...زمان معاینه ی بعدی فرداست...
romangram.com | @romangram_com