#انسانم_آرزوست_پارت_115


فکر میکنم...امروز چند شنبه است؟نمیدونم!حساب زمان از دستم در رفته...اصلا مگه اهمیتی هم داره؟شنبه یا پنجشنبه!به حال من چه فرقی داره وقتی به مرگ نزدیکم؟

_مهتا؟

_بله؟

_شنیدی چی گفتم!؟

_اوهوم...خوبه!

_ببین میدونم الان چه احساسی بمن داری...میدونم ازم دلخوری...اما..

_هه!!!دلخور!؟فقط دلخورم ماهان!؟

_من...

_ببین من با تو حرفی ندارم ماهان!فقط یه چیز!وقتی برمیگردی،از بابا خوب مراقبت کن!نمیخوام دیگه تنها بمونه!

_منظورت چیه؟مگه...

نمیدونم چرا...نمیدونم به چه دلیل....به چه حسابی...با کدوم منطق...اما نمیخوام صداشو بشنوم!!!

برادرمه...عزیزمه...ولی بعد از تمام این مدت امروز نمیخوام باهاش حرف بزنم!نه بعد از تمام بی اعتنایی هاش!نه بعد از تمام خورد کردن های عذت نفسم و شکستن های غرورم!!!نه بعد از تمام ان دوری های دریغ از یک تماس تلفنی اش!نه بعد از همه ی بی محبتی هایش به بابای تنهای دلشکسته ام!بعد از تمام اینها،نه برای همیشه،ولی امروز نمیخوام صداشو بشنوم!امروز نمیخوام باهاش هم کلام شم!امروز نمیخوام مثل یه خواهر دلتنگ بشینم پای خوش زبونیاش...امروز نمیخوام....

_ماهان من نمیتونم صحبت کنم!زنگ بزن به بابا!

_مهتا صبر...

تلفن رو قطع میکنم...دست ها میلرزه...بغض داره خفه ام میکنه...میلرزم...موبایل رو پرت میکنم گوشه ی اتاق... اشک هام میرن برای سرازیر شدن ولی...اینبار سرسختانه با سرازیر شدنشون مبارزه میکنم...برای ماهان نه!برای بی وفایی هاش نه!برای ارزش قائل نشدناش...برای دلسوزی نکردناش...برای غصه ی تنهایی های مارو نخوردن هاش...نه!!

romangram.com | @romangram_com