#انسانم_آرزوست_پارت_113


چند دقیقه ای به فکر فرو میرم...اصلا شاید این عشق نباشه...شاید این عشق نیست...شاید هوسه... شاید... چمیدونم...مگه باروو چی داره که این احساس...این وابستگی...این تپش قلب از روی هوس باشه؟چی به جز یک جفت یشمیِ سرسبز که منو به عالم خواب و رویا فرو میبرن!؟

کلافه سرم رو توی بالشی که روکشش بوی قوی مواد شوینده میده فرو میبرم و پلک هامو محکم روی هم فشار میدم...با خودم اتمام حجت میکنم...سخته ولی ممکنه!تصمیمم رو میگیرم... باید برم...

فقط تا وقتی درمان این بیماری کشف بشه و از سلامتی باروو مطمئن بشم میمونم و بعد بی خبر برمیگردم...اینطوری برای هردومون بهتره!

طبق معمول روی تخت فلزی دراز کشیده ام و دست هامو زدم زیر سرم و به سقف گچی خیره شده ام که با صدای زنگ موبایل به خودم میام...کمرم رو تا جایی که میشه از روی تخت خم میکنم و دستم رو دراز میکنم سمت کوله پشتیم...موبایلمو برمیدارم و به شمار ی ناشناس روی صفحه اش باپیش شماره ی عجیب غریبش خیره میشم...

_بله؟

با کمی تاخیر:

_مهتا؟

نفسم از شنیدن صدا حبس میشه...تمام بدنم شروع میکنه به لرزیدن...اب دهنم رو به سختی قورت میدم...

_الو؟مهتا!؟

با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میاد زمزمه میکنم:

_ماهان...؟!

صدام میلرزه...انقدر زیاد که کلمات طوری ادا میشن که انگار از دستگاه کاغذ خورد کن بیرون امده اند...

_مهتا حالت خوبه؟

با کمی مکث:

_ممنون...

romangram.com | @romangram_com